تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,083 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,028 |
تکههای یک دل شکستهی بیسکویتی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 21، شماره 250، دی 1389 | ||
نویسنده | ||
فریبا دیندار | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
الکی که نیست. آدم که دلش بکشند شکسته است و درست بشو هم نیست. نخیر هم، درست بشو نیست. حال هی بیا و برایم بهار بیاور توی دستهایت. حالا هی بیا و پشت سرم تق تق راه برو و صدایم بزن. حالا هی بیا و دورم چرخ بزن و بگو: «آشتی!» من شانههایم را بالا میاندازم و نگاهت نمیکنم. توی چشمهای قهوهایات نگاه نمیکنم. به موهای خرماییات نگاه نمیکنم. به دستهای بهاریات نگاه نمیکنم. نه! نگاه نمیکنم. لج میکنم و بندهای کتانیام را از اول میشمارم؛ از آخر، از وسط. هفت تا بیشتر نیستند؛ اما خسته هم شوم به تو نگاه نمیکنم. الکی که نیست. آدم که دلش میشکند، هزار تا خاطرهی خوب هم خطخطی میشوند. هی فکر میکنم پس آن لبخندها که به هم میزدیم دروغ بود؟ تو بگو. دروغ بود؟ آن همه بهانههای دوست بودن. اصلاً میروم و با کلاغها دوست میشوم. میروم و مینشینم توی آفتاب و بستنی یخی میخورم و چکهچکه که ریخت روی مقنهام و دستهایم را نوچ کرد، یاد تو میافتم و دلم را شبیه آدامس بادکنکی باد میکنم، پر از تو میکنم و به تو نگاه نمیکنم. میروم و برای آن گربهسیاهه حرفهایم را میزنم. گربهها را دوست ندارم. تو میدانی. اما چه میشود کرد! آدم که دلش شکسته باشد، کارش به اینجا میکشد که برود و با گربههایی حرف بزند که دوستشان ندارد. با گربهسیاهه که حرف بزنم هی یاد تو میافتم که برایت میگفتم: «من از گربههایی که میومیو نکنند میترسم!» و خندههای نخودیات میپیچد توی گوشم که میگفتی: «پیشی که ترس ندارد!» تو به گربهها میگویی پیشی و من لجم میگیرد. اصلاً این حرفها چه ربطی دارد؟ من دلم شبیه قندان روی میز خانهیمان، شکسته. قندهایش ریخته زمین و مورچهها دور قند جشن گرفتهاند برای خودشان. چشمهایم خیس میشوند و نگاهت نمیکنم. الکی که نیست، آدم که دلش بشکند، شکسته است و درست بشو هم نیست. نخیر هم، درست بشو نیست. حالا هی برو و برایم بستنی شکلاتی مغزدار بخر. هی گوشهی دفترم گل بکش و یک پروانهی رنگیرنگی. لبهایم که به خنده باز نمیشوند. خودت ببین! این که رسمش نیست. رسمش نیست که تو هی حواست نباشد و دلم ترک، ترک، کم شود، کوچک شود، تمام شود. تو بگو. تو! میگویی با این دل شکسته چهکار کنم، وقتی تکههایش به هم بند نمیشوند. وقتی کنار پنجره، دستم را میزنم زیر چانهام و منتظر نمکی میشوم که بیاید و از کوچهیمان رد شود. بعد داد بزنم: «های نمکی! نه نون خشک دارم، نه دمپایی پاره؛ اما یه دل دارم که شبیه یه بیسکویت خرد و تکهتکه شده.» نمکی که دلم را بخرد، جایش دو تا جوجهی رنگی میدهد دستم که تا خود شب برایم جیکجیک کنند و من برایشان دانه بریزم و بگویم: «هی جوجه ماشینیها! من دلم بدجوری شکستهها!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 91 |