تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,762 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,968 |
گنبد کبود | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 21، شماره 251، بهمن 1389 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
یه توپ دارم... کاشکی بابا زودتر بیاید! آن وقت میرویم توی پارک و تا دلمان میخواهد، فوتبال بازی میکنیم. بعد هم حتماً مامان فاطمه را بغل میکند و مینشیند روی نیمکت پارک و با خنده ما را نگاه میکند. آن وقت بابا بستنی میخرد برایمان. همینطوری دارم فکر میکنم که مامان صدایم میکند: «محمد بیا تو، چرا وایستادی دَمِ در، محمد!» مامان دارد حیاط را جارو میزند و هی مرا صدا میکند. فاطمه هم دارد گریه میکند. فکر کنم شیر میخواهد. مامان جارو را میاندازد زمین و میرود طرف فاطمه که روی تخت است. بغلش میکند و با دست به پشتش میزند. سرم را از لای در داخل میآورم و میگویم: «مامان! پس بابا کی مییاد؟» مامان سرش را تکان میدهد، لبخند میزند و میگوید: «ای ناقلا! تو که دلت برای بابات تنگ نشده، برای توپ فوتبال تنگ شده.» سرم را میاندازم پایین و میخندم. فکر نمیکردم مامان هنوز یادش باشد. دفعهی قبل که بابا آمد چندتا پوکهی فشنگ برایم آورده بود، بهش گفتم: «بابا من که اینها را نخواستم.» و زدم زیر گریه. بابا گفت: «باباجون چرا گریه میکنی؟ آخر توی جنگ تفنگ پلاستیکی نیست که من برات بیارم!» - خُب چرا تفنگ راستکی نیاوردی؟ - محمد، اصلاً دفعهی بعد که اومدم یه توپ فوتبال برات مییارم. اونوقت میریم تو پارک و بازی میکنیم. چطوره؟ حالا هم اینجا جلو در منتظرم تا بابا بیاید. - حالا بیا تو غذا بخور تا بابات بیاد. - نه، میخوام تا بابا اومد بریم پارک. - اِ محمد، حالا که ظهره، بابات هم تو راه خسته شده، بذار عصر. مامان راست میگوید. بابا حتماً خسته شده. میآیم تو و در را میبندم. میخواهم وقتی بابا آمد خودم در را باز کنم. دور حیاط میدوم و با صدای بلند شروع میکنم به خواندن: یه توپ دارم قلقلیه، سرخ و سفید و آبیه، میزنم زمین هوا میره، من این توپرو نداشتم، بابام... - مامان دارن در میزنن. این را میگویم و میدوم طرف در. مامان چادرش را سر میکند. در را باز میکنم. خودِ باباست؛ ولی چرا اینطوری شده! نشسته روی یک صندلی چرخدار. توپ را توی دست گرفته و میخندد. - بابا پس پاهات کو؟ - دادم به صاحبش. میپرم توی بغل بابا و گریه میکنم. عبدالرحمان شریفی- 16 ساله- ایذه﷼ | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 62 |