تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,137 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,053 |
دنیای رنگی و کاموایی ما پر از ماهیست | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 21، شماره 252، اسفند 1389 | ||
نویسنده | ||
افروز ارزهگر | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
ما مثل گربه میان کامواهای مادربزرگ خزیدیم. کامواها را دور انگشتانمان پیچیدیم و گرد و گلولهاش کردیم. حس خوبی بود که انگشتانمان انگشترهای کاموایی داشت؛ گرد و گلوله. دستمان را جلو صورتمان گرفتیم و یک عالمه نخ رنگی از انگشتانمان آویزان شد. دستهایمان را آبشار کردیم. نخهای رنگی از دستمان شر شر ریخت پایین. دستمان را تکان دادیم. آبشارهای کاموایی تکان خوردند. آبشارهای کاموایی زرد و سرخ و نارنجی بودند. آبشارمان ماهیهای آبی میخواست. ما به هم و به ماهیهایی که توی دستهای مادربزرگ شیرجه میزدند، نگاه کردیم. به مادربزرگ گفتیم: «برایمان قصه بگویید.» مادربزرگ وسط همهی قصهها خوابش میبرد. میخواستیم وسط قصه خوابش ببرد و ما ماهیهای آبی را از تُنگ دستهای مادربزرگ برداریم. به مادربزرگ گفتیم که از وسط قصهی قبلی بگوید. توی قصهی مادربزرگ پرندهای بزرگ بود که بالهایش جابهجا بود. وقتی میخواست جلو برود، باید به عقب بال میزد. وقتی میخواست پایین برود باید بالهایش را مثل وقتی که میخواهد اوج بگیرد، درست میکرد. ماهیهای دستهای مادربزرگ تند تند بالا و پایین میرفتند. دستهای چروکیده، آنها را توی دریاچهی کاموایی میریخت. ماهیها تبدیل به دریاچه میشدند. قصهی مادربزرگ موج دریاچهی ماهیهای آبی شده بود. ما شیرجه زدیم وسط قصهی مادربزرگ، با یک آبشار کاموایی توی دستهایمان. پرندهی قصهی مادربزرگ آبی بود. مادربزرگ یادش رفته بود به ما بگوید که پرندهی داستانش آبی است. ما با پرندهی آبی دوست شدیم. گاهی میان قصه، بادی میآمد. انگار مادربزرگ نفسی تازه کند! باد که میوزید آبشار دستهایمان موج میگرفت. ما آبشارهایمان را به هم گره زدیم. هر کداممان یک سرش را گرفتیم. باد نمیوزید دیگر. مادربزرگ خوابش برده بود. نگران نگاه کردیم به هم و چشممان افتاد به رنگینکمانی که بین دستهایمان بود. رنگینکمانمان رنگ کم داشت. پرندهی آبی به رنگینکمانمان نگاه میکرد. فکر میکرد رنگینکمان هم یک آسمان است! به او گفتیم: «آبی رنگینکمانمان میشوی؟» پرنده بال زد تا رنگینکمان کاموایی. پرنده برعکس بال میزد. عکس او برعکس افتاد. پرنده در رنگینکمان بالهایش را به هم زد، به بالا اوج گرفت، به بالا پرید. به جلو بال زد، به جلو پرید. آبی رنگینکمانمان خوشحال بود. بالهایش جابهجا نبودند. ما به رنگینکمانمان ابرهای سبز و گلهای قهوهای و آسمان صورتی هم دادیم. بعد یک سر رنگینکمان را به خورشید گره زدیم و یک سرش را به نوک کوه نارنجی. حالا روی رنگینکمان سرسرهبازی میکنیم. پرنده هم با ما پرواز میکند توی رنگینکمان. پرنده خوشحال است. پرنده بالهایش جابهجا نیست. پرنده یک رنگ از رنگینکمان است. باد میوزد؛ تند و چرخان. رنگینکمان از نوک قله جدا میشود. ما رنگینکمان را محکم میگیریم. موهایمان توی باد مثل آبشارهای کاموایی میشود. باد هوهو میکند. ما توی هوا تاب میخوریم. ابر و گل و آسمان از رنگینکمان جدا میشود. باد هوهوهوهو میوزد. رنگینکمان از خورشید جدا میشود. پرنده خودش را محکم به کامواهای رنگی میچسباند. تندتند بال میزند که جدا نشود. ما رنگینکمان کاموایی را محکم میگیریم تا جدا نشود. مادربزرگ سکسکهای میکند و ما از قصهاش میافتیم بیرون. میافتیم روبهروی مادربزرگ. مادربزرگ زیر آبشار کاموایی ما قایم شده. آبشار، پر از ماهیهای ریز آبی است. مادربزرگ خمیازه میکشد. ما میخندیم. ماهیهای ریز آبی تند و تند بالههایشان را تکان میدهند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 114 |