تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,083 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,028 |
کوچه خاطره | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 22، شماره 253، فروردین 1390 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
قورباغه کوچولو من همیشه دنبال این بودم که تنها زندگی کنم؛ اما اطرافیانم میگفتند: «وقتی بزرگ شدی!» نمیدانستم که قراره کِی بزرگ شوم؟ آن روز با مادرم کلی جر و بحث کردم و برای همیشه از خانهیمان بیرون آمدم. حس آزادی تمام وجودم را فرا گرفت. هیچ وقت به این اندازه احساس بزرگی نکرده بودم. آنقدر گشت و گذار کردم تا اینکه خسته شدم. هوا داشت کم کم تاریک میشد. خیلی گرسنهام بود. چیزی پیدا کردم و خوردم. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود. باد سردی میوزید. داشتم از سرما یخ میزدم. دلم میخواست بروم جایی... اما کجا بروم؟ به دور و برم نگاهی انداختم. از دور نورهایی را دیدم که از داخل خانهها میآمد. زیاد دور نبود. رفتم به سمتشان. از بس تاریک بود نمیفهمیدم که دارم روی چه چیزی راه میروم. صدایی شنیدم. یعنی چه بود؟ ناگهان دو نور گِرد جلو من ظاهر شد. داشتم از ترس میمُردم. درست فهمیده بودم، مار بود. چند لحظهای مات و مبهوت به هم نگاه کردیم، بعد... پا به فرار گذاشتم تا رسیدم به یکی از خانهها. ایستادم و به دور و برم نگاه کردم. به گمانم از آن مار خبری نبود! از پلههای آن خانه بالا رفتم... تا به جایی رسیدم... نمیدانم چه بود. به داخل آن رفتم. نسبت به هوای بیرون خیلی بهتر بود. پشیمان شده بودم. دلم میخواست به خانهیمان برگردم. نزدیک صبح بود که خوابم برد! در خواب عمیقی بودم که تکان خوردم. انگار زلزله آمده بود... نه... شاید... نمیدانم! بعد، هیچ تکانی نخورد. متوجه شدم که در درون کفشی هستم و پایی به داخل میآید. خیلی نزدیک آمده بود؛ تا جایی که داشتم له میشدم. دوباره تکان خوردنش را شروع کرد. بعد از کلی بالا و پایین رفتن بالأخره ثابت شد. پایش را از داخل کفش درآورد. آن را با دست گرفت، چند باری تکان داد تا از کفش به بیرون افتادم. با خود گفتم: «این بهترین فرصت برای فرار است» ناگهان دیدم تعدادی از بچهها در حال صحبت با هم هستند. مثل اینکه به داخل یک مدرسه آمده بودم. وقتی متوجه من شدند، تعدادی از آنها ترسیدند و به ته کلاس رفتند. یکی از آنها خواست مرا اذیت کند؛ اما کس دیگری آمد و مانع این کار شد. او با مهربانی مرا به داخل حیاط برد! بعد از اینکه سعی کردم از دست آن بچهها فرار کنم، از حیاط مدرسه بیرون آمدم. آنجا خیلی برایم آشنا بود... که فهمیدم اطراف خانهیمان هستم. سارا روشنرأی- بابلسر- بَهنَمیر احساس استقلال در نوجوانان این حس در نوجوانی شکل میگیرد و این گروه دوست دارند که روی پای خودشان بایستند. به همین خاطر سعی میکنند با جر و بحث مشکلات خودشان را حل کنند؛ و اگر نشد بیرون میروند؛ اما بیرون پر است از مشکلاتی که حل کردنش آسان نیست. کوچهی خاطرهی این شماره را سارا از زبان یک قورباغه نوشته است. به نظر شما اگر به جای قورباغه، کرمی، هزارپایی یا یک حیوان دیگر بود، آیا به این خاطره آسیبی میزد؟ در نوشتن باید سعی کنیم شخصیت را به خوبی در متن نشان بدهیم که خواننده متوجه شود واقعاً این چه شخصیتی است. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 55 |