تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,762 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,968 |
چشمهچشمه نور/صدای حجاز (3) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 22، شماره 258، شهریور 1390 | ||
نویسنده | ||
محمدحسین فکور | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
خواندید: میسحیان شهر نجران تصمیم گرفتند برای دیدار با پیامبر اسلام(ص) به شهر مدینه بیایند. چند نفر از بزرگان آنها به راه افتادند و به سوی شهر مدینه آمدند. آنها در راه از چادرنشینها دربارهی پیامبر جدید تحقیق کردند. به شهر مدینه که رسیدند به خانهی عبدالرحمان رفتند. لباسهای زیبای خود را پوشیدند و به مسجد پیامبر آمدند؛ امّا همینکه چشم پیامبر به آنها افتاد از مسجد رفت. مسیحیان تعجب کردند. حضرت علی(ع) به آنها گفت پیامبر به خاطر لباسهای گرانقیمت شما ناراحت شده است. روز بعد آنها لباسهای ساده پوشیدند، پیش پیامبر آمدند و سؤالهای خود را از پیامبر پرسیدند. پیامبر جواب آنها را داد، امّا آنها حرف پیامبر را قبول نکردند و گفتند میخواهیم مباهله کنیم. ادامهی داستان: پیامبر خدا(ص) نگاهی عمیق و طولانی به چهرهی مسیحیان نجران کرد و سپس سر خود را پایین انداخت. معلوم بود که آنها میخواهند لجبازی کنند و زیر بار دلیلها و سخنان پیامبر نروند. ناگهان حالت پیامبر دگرگون شد. دانههای عرق روی پیشانی پیامبر پیدا شدند و لبهای پیامبر آهسته تکان خوردند. شرحبیل و ابوحارثه که جلوتر نشسته بودند به همدیگر نگاه کردند و هر دو زیرچشمی به پیامبر نگریستند. پیامبر همچنان سرش پایین بود و حرفی نمیزد. ابوحارثه نگاهش را به حضرت علی(ع) دوخت. حضرت علی(ع) با اشاره از او خواست که چیزی نگوید و صبر کند. لحظهای بعد پیامبر سر بلند کرد و آیهای را که جبرییل آورده بود خواند: «و هرکس بعد از آنکه برای او علم و آگاهی به خلقت و آفرینش عیسی پیدا شد با تو بگومگو کند، بگو: بیایید پسرانمان و پسرانتان و زنانمان و زنانتان و خودمان و خودتان را فراخوانیم، آنگاه مباهله کنیم و لعنت خد را بر دروغگویان قرار دهیم.»(1) خواندن آیه که تمام شد پیامبر فرمود: «من برای مباهله آمادهام. شنیدهام نزدیک چاه آب قبیلهی «بنیسالم» شتران و بردههای خود را گذاشتهاید. همانجا، جای خوبی است. به آنجا بروید و آماده باشید. فردا صبح به خواست خدا به آنجا میآییم و مباهله میکنیم.» *** مسیحیان از جای برخاستند و از مسجد بیرون رفتند. عبدالرّحمان باعجله به دنبال آنها دوید و گفت: - دوستان من کجا میروید. شنیدید که پیامبر چه گفت. حالا وقت دارید. امشب هم به خانهی من بیایید تا فردا... ابوحارثه نگذاشت سخن عبدالرّحمان تمام شود: «ما امشب به چادرهای خودمان میرویم. ما باید بیشتر با هم مشورت کنیم.» مسیحیان با این حرف از پیامبر خداحافظی کردند و به راه خود رفتند. روز بعد خیلی زود از راه رسید و آفتاب صبح چهرهاش را به شهر نشان داد. خورشید ابتدا نوک نخلهای بلند را نورانی کرد و بعد نورش را روی سر شهر ریخت. مسلمانان زودتر از خانهها بیرون آمده و گُله به گُله در کوچهها ایستاده بودند و با هم حرف میزدند. همهجا سخن از مباهلهی پیامبر با مسیحیان بود. هنوز کسی از تصمیم پیامبر خبر نداشت. همه میخواستند بدانند پیامبر آنها را به جمع مباهلهکنندهها راه میدهد یا نه؟ کمی بعد درِ خانهی پیامبر باز شد و پیامبر بیرون آمدند. یکراست به در خانهی حضرت علی(ع) رفتند و در زدند. حضرت علی(ع) نیز خیلی زود درِ خانه را باز کرد و بیرون آمد. به دنبال حضرت علی(ع)، فاطمهی زهرا(س) و امام حسن(ع) و امام حسین(ع) نیز از خانه بیرون آمدند. پیامبر(ص) دست حضرت علی(ع) را در دست گرفتند. نوههای کوچک پیامبر هم جلوجلو دویدند. پیامبر(ص) و حضرت علی(ع) از جلو و فاطمهیزهرا(س) پشت سر آنها راه افتادند. مردم نیز بیاختیار به دنبال آنها کشیده شدند. به دستور پیامبر چند نفر جلوتر رفته بودند و زیر درختان کنار چاه را آب و جارو کرده و فرش بزرگی پهن کرده بودند. مسیحیان نیز از چادرهای خودشان بیرون آمده بودند و به راه مدینه نگاه میکردند. پیامبر و اهلبیت او با سرعت به آنسو میآمدند. ابوحارثه کلاه بزرگ اسقفیاش را روی سر گذاشته بود. قبای سیاه و بلندی پوشیده و صلیب بزرگی به گردن انداخته و جلوتر از بقیه ایستاده بود. وقتی پیامبر را از دور دید به طرف شرحبیل و عبدالمسیح برگشت و گفت: «من منتظر این لحظه بودم تا مطلب مهمّی را به شما بگویم.» شرحبیل و عبدالمسیح نگاه از جادهی کوچک برگرفتند و نزدیک ابوحارثه آمدند. ابوحارثه گفت: «بگذارید تا محمّد از راه برسد. آنوقت از او میپرسیم با چه کسانی میخواهد با ما مباهله کند. آنطور که از دور پیداست جمعیت زیادی همراه او میآیند. اگر او همه را به مباهله آورد با او حاضر به مباهله میشویم؛ امّا اگر فقط خواست با افراد خانوادهاش مباهله کند بدانید که راست میگوید و پیامبر خداست. در این صورت نباید مباهله کنیم؛ وگرنه نابود میشویم.» عبدالمسیح و شرحبیل با شک و تردید به چهرهی اسقف بزرگ نگاه کردند و دوباره به بیابان و راه کوچک مدینه چشم دوختند. کمی بعد پیامبر از راه رسید و یکراست به طرف محلی که فرشها را انداخته بودند، رفت و دو زانو نشست. خانوادهی او نیز کنارش رفتند و نشستند. ابوحارثه به یکی از مسلمانان که آنجا ایستاده بود گفت: «اینها چه کسانی هستند؟» مرد مسلمان گفت: «آن مرد را که میشناسی، او علیبن ابیطالب پسرعمو و داماد پیامبر است. این مرد عزیزترین شخص نزد پیامبر است. آن زن نیز دختر عزیز اوست و آن دو کودک هم نوههای او هستند.» ابوحارثه جلو رفت و به پیامبر گفت: «چه کسانی با ما مباهله میکنند؟» پیامبر(ص) گفتند: «من و پسرعمویم و دخترم و دو نوهام.» رنگ ابوحارثه تغییر کرد و به سرعت پیش بقیه برگشت و گفت: «میبینید که محمّد(ص) چنان جدّی و مصمم نشسته است که پیامبران برای مباهله مینشینند. به خدای مسیح قسم همانطور که گفتم اگر امروز با این مرد مباهله کنید همهی مسیحیان نابود میشوند.» ابوحارثه هنوز داشت با دوستانش صحبت میکرد. پیامبر خدا دستهایشان را به سوی خدای بزرگ بالا بردند. ناگهان رنگ آفتاب کمی زرد شد. در افق دوردست ابرهای سیاهی پیدا شد و باد تندی وزیدن گرفت. ابوحارثه دستپاچه شد و به دوستانش گفت: «ببینید که او هنوز نفرین نکرده آثار عذاب خداوند پیدا شده است. بیایید زود به خدمت او برویم و از او عذرخواهی کنیم.» مسیحیان که رنگ از صورتشان پریده بود باعجله به سوی پیامبر رفتند و در برابر پیامبر نشستند. ابوحارثه گفت: «ای محمد! ما مباهله نمیکنیم، امّا هر چه بخواهی میدهیم.» پیامبر(ص) فرمودند: «پس مسلمان شوید.» ابوحارثه گفت: «من خودم حرفی ندارم، امّا مسیحیان نجران نمیپذیرند؛ اما برای جنگ هم آماده نیستیم.» پیامبر(ص) فرمودند: «پس باید «جزیه»(2) بدهید و در برابر جزیه ما از شهر شما محافظت میکنیم.» ابوحارثه و مسیحیان قبول کردند. پیامبر از جای برخاستند و به حضرت علی(ع) گفتند: «قانون جزیه و مقدار آن را برایشان شرح بده.» 1) سورهی آلعمران، آیهی 6. 2) یک نوع مالیات که غیرمسلمانان به حکومت مسلمانان میدادند و در عوض حکومت مسلمانان در برابر دشمن از آنها پشتیبانی میکرد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 121 |