تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,048 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,994 |
قصهی یک تکه نان/خانهی من اینجاست! | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 22، شماره 258، شهریور 1390 | ||
نویسنده | ||
زاده مینو همدانی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
نویسنده: آلین مک لران همینطور که پدر رانندگی میکرد صدایش مثل زنگ تو گوشم پیچید: «بیابون هم جای باحالیه و میتونه مثل گل سرخ شکوفا بشه!» امیلی به مادرش نگاه کرد. او صاف نشسته بود و با یک گرمی خاصی، چشم از جاده برنمیداشت. مادر گفت: «جان! تازه یه پنج سالی میشد که یه خونه با توالت درست و حسابی داشتیم!» صداش عجیب و خشن بود و به نظر امیلی انگار میخواست گریه کند! پدر با اصراری که تو صداش موج میزد گفت: «پدرم سعی میکرد تو سراشیبی تند کشاورزی کنه، برا همین سیل سال 1891 را به سلامتی پشت سر گذاشت. زمین ما مرتفع بود.» چانهی مادر تکانی خورد، اما چیزی نگفت. بالأخره ماشین تو جاده چرخی زد و به سختی از سراشیبی خاکی بالا رفت. پدر گفت: «بفرمایید، اینم از این!» بعد پیاده شد و چرخی زد تا مادر را از ماشین پیاده کند، هر چهار تا دختر از پشت ماشین بیرون پریدند. پدر کنار مادر ایستاد و مادر به جایی نگاه میکرد که پدر ساخته بود. همه ساکت بودند. بالأخره جین پرسید:»ما باید اینجا زندگی کنیم؟» مادر برگشت و خیلی جدی گفت:» من و پدر مجبوریم سه سال اینجا زندگی کنیم و تنها کاریه که میتونیم بکنیم تا ادارهی املاک سند زمین را آزاد کنه. پدر اینجا چاه میزنه و محصول میکاره. این قانونه. پدر هنوز شغلشو تو اداره داره. بقیه میتونن تو شهر پیش عمه ایرن بمونن این آخرین حرفه. تا موقعی که من و پدر اینجا هستیم شما دخترها میتونید اینجا بمونید.» مادر مکثی کرد و ادامه داد: «و یا اینکه همین الآن تصمیم بگیرید همه با هم همینجا زندگی کنیم. این تصمیم من و پدرتونه.» امیلی به انتهای خرمن چشم دوخت، کوهی از الوارهای وصله پینه شده خودنمایی میکرد! به نظر نمیآمد که برای شش نفر کافی باشد. انگار پدر فکرش را خواند: «ببین! میتونیم یه اتاق به قسمت جلو اضافه کنیم و وقتی صبحها بیدار میشیم منظرهی کوه را ببینیم.» جین گفت: «حمام نداریم؟» مادر نفس عمیقی کشید و جین را به طرف خودش کشید و گفت: «وقتی بچه بودم مدتی تو بیابون زندگی کردم، یه زمین تنیس داشتیم، جان! میتونیم اینجا یه زمین بازی برای دخترا درست کنیم؟» امیلی میدانست که این تصمیم گرفته شده است. همان موقع که پدر با کمک عموآلف اتاق خواب را میساخت مادر به دخترا کمک میکرد تا سنگها را از زمین تنیس بیرون ببرند. پدر تور را وصل کرد و حد و مرز زمین را با آهک مشخص کرد. حالا وقت بازی بود. جین و کارل یاد گرفتند که چطور توپ را عقب و جلو بزنند. امیلی و هلن کوچولو دنبال توپهایی که این طرف و آن طرف میافتاد میدویدند. روز حرکت یک عالمه اسباب و اثاثیه پشت خانه تلمبار شده بود، اما پدر و عموآلف هر طوری بود اول پیانو مادر را بار کامیون کردند. مادر سرویس نقرهای را که یادگار مادربزرگ بود توی ملافه پیچید و توی دامنش گذاشت و برد توی ماشین جا داد. اولین شام را دیر خوردیم. مادر با هزار زحمت چراغ نفتی را روشن کرد. او موقع آشپزی یکدم زیر لب زمزمه میکرد. امیلی میدانست او همچین سر حال نیست. زمزمه نشانهی خوشحالی نبود. اگر شاد بود با صدای بلند برای بچهها آواز میخواند. بعد از شام وقتی مادر مشغول شستن ظرفها با آبی که از شهر آورده بودند شد، پدر دخترها را برای قدم زدن بالای تپه برد. امیلی دست پدر را گرفت و از آن بالا به سراشیبی دستنخورده و بکر زمینشان و درههای دور نگاه کرد. آن دور دورها یک ردیف از درختهای بومی و مزرعهی کتان بود که جریان رودخانهی «گیلا» را به سوی غرب و پیوستن آن را به «کلورادو» نشان میداد. آخرین اشعههای خورشید روی کوهها آنها را به رنگ آبی، قرمز و ارغوانی در آورده بود. پدر تکرار کرد: «بیابان مثل گل سرخ میشکفد. یک روز میتوانیم آب را از رودخانه به این زمینهای خشک هدایت کنیم و بعد تمام این دره تبدیل به باغ میشود.» همین طور که او حرف میزد سایههای روی تپه ته رنگی از سبز داشت! امیلی از این که کنار پدر بود و با او این همه زیبایی را میدید احساس غرور میکرد. یک چیز او را نگران میکرد، وقتی مادر او را بغل کرد تا روی تختخواب کنار خواهرهایش بگذارد، برای اینکه دیگران را بیدار نکند آهسته گفت: «پدر هیچ وقت کشاورز نبوده، واقعاً میتونه محصول بکاره؟ اینجا حتی آب هم نیست!» مادر آرام و آهسته جواب داد: «البته که میتونه. پدر تو مرد قابلیه.» مادر امیلی را بوسید و ادامه داد: «به هر حال خانوادهی «پرست» زمینی دارند که در همسایگی ماست. آقای پرست هم کمک میکنه. همه چیز درست میشه.» صبح روز بعد آقای پرست پیش از خوردن صبحانه آمد تا یک تلمبه به چاه ما وصل کند، پدر هم زود قهوهاش را خورد و همه را بیرون برد تا ببینند آقای پرست چه کار میکند. پدر با صدای بلند گفت: «آهای! همه تشنن، برای آب آمدند. کمک میخوای تد؟» آقای پرست عرق پیشانیاش را خشک کرد و بالا را نگاه کرد. پدر کت و شلوار کارش را پوشیده بود. ـ ممنونم، جان، فکر کنم آخراشه. کمکم راه و روش زندگی با دیگران را یاد گرفتند. غروبها روی پردهی پنجرهها سر و کلهی عقربها و رتیلها پیدا میشد. امیلی برای از بین بردن آنها یک روش خاصی اختراع کرده بود. هر چند چندشآور بود، اما موفقیتآمیز بود. آنها دو تا اتو داشتند. امیلی اتو در دست، توی اتاق دم پنجره میایستاد و مادر هم نوک پا نوک پا بیرون میرفت و روبهروی امیلی میایستاد. در یک آن دو کفهی اتو را به هم میزدند و این در حالی بود که عقرب یا رتیل بیچاره وسط کفهی دو اتو قرار میگرفت و چرق له و لورده میشد! همه از خوشحالی بالا و پایین میپریدند، البته، به غیر از مادر! وقتی طوفان تهدید میکرد، مثل ملوانان توی کشتی همه چشم به هوا میدوختند. مادر داد میزد: «آهای دخترا!» و بچهها به طرف بادبانها یعنی پردهها میدویدند! اگر امیلی و هلن روی صندلی میایستادند قدشان به گرهها میرسید. با باز شدن گرهها میلهی چوبی انتهایی هر پرده شلاقوار، با شدت باز میشد و میافتاد تا مانع ورود شن به داخل اتاق بشود. جین کمی نگران بود: «اگر یه روز مریض بشیم چی؟ اگه یه مار یا عقرب، مارو بزنه چه کار کنیم؟» مادر با قوت قلبی که از صداش معلوم بود گفت: «تو کیفی که دکتر «گریشاو» به من داده سرنگ و چیزهایی که لازم داریم هست. تازه میتونم بهت یه پارچهی توری بدم تا وقتی که مار یا عقرب دیدی روش بندازی.» از آن روز به بعد جین حسابی مراقب بود. پدر میگفت: «نیش مار که همیشه آدم رو نمیکشه. اغلب مریض میکنه.» اما سوزن و سرنگ مادر چیز دیگری بود! پدر یک ماشین فورد خرید تا با آن به اداره برود. مادر هم با دوج قدیمی دخترها را مدرسه میبرد. امیلی به جین گفت: «کمتر کسی تو خانواده دو تا ماشین داره. انگار پولدار شدیم!» جین گفت: «فکر نکنم!» جین هیچ وقت دوستانش را به خانه دعوت نمیکرد. چرایش را هم نمیگفت. امیلی فکر کرد شاید به خاطر محوطهی بیرونی خانه است؛ اما سارا دوست امیلی اوضاع و احوال خانه برایش مهم نبود. او اغلب میآمد و شب پیش آنها میماند. امیلی به او نشان داد که چطور میتواند از تلمبه آب بیاورد آن هم فقط نصف سطل. بالأخره سارا توانست با اِهِن و اوهون و چلپ و چلوپ کمی آب از تلمبه بیاورد. همه برایش دست زدند و هورا کشیدند. مادر هم برای همه چای و شیر با کمی شکر ریخت، آن هم با قوری مادربزرگ. بعد از شام پدر، امیلی و سارا را به اطراف برد تا آنها بازی کنند و او هم با تفنگش تمرین نشانهگیری کند. همینطور که آفتاب غروب میکرد آنها وسط مزرعهی ذرتی که آقای پرست کاشته بود قدم میزدند. امیلی هم برای سارا تعریف میکرد که چطور سر تا سر بیابان مثل گل سرخ میشکفد. چند روز قبل از عید پدر یک تخته با پوشش پارچهای خرید و آن را به دیوار کوبید تا بچهها جورابهایشان را به آن آویزان کنند و مادر هم به آنها کمک میکرد تا با گلهای وحشی دسته گل درست کنند. بچهها یکی از دستهگلها را بالای تخته زدند و یکی دیگر را بالای در آویزان کردند و دو تا از آنها را هم به عنوان هدیه برای خانم و آقای پرست بردند. شب عید، پرستها به خانهی آنها آمدند و همه دور پیانو جمع شدند تا دعای شب عید را بخوانند. مادر پیراشکی گوشت پخته بود و خانه بوی عید میداد. بالأخره بهار از راه رسید. یک روز مادر نامهای را که از پسرعمو «فلچر» رسیده بود به پدر داد. او میتوانست پولی را که آنها لازم داشتند قرض بدهد. بنابراین آنها میتوانستند به جای اینکه در خانهی اجارهای موروثی زندگی کنند بیدرنگ زمین را بخرند. مادر گفت: «مطمئنم آقای پرست توی کشت محصول به ما کمک میکند. اگر دوست دارید میتونید به شهر برگردید تا دو- سه ماه دیگه خونه خالی میشه.» امیلی میدانست جین امیدوار است پدر جواب مثبت بدهد. برای کارول هم فرقی نمیکرد، چون او دوست داشت هر جا که هست فقط دور تا دورش پر از کتاب باشد. هلن هم کوچکتر از آن بود که نظر خاصی داشته باشد. امیلی هم مطمئن نبود که چی میخواهد. او دلش برای خانهی قدیمی تنگ شده بود، اما میخواست وقتی بیابان مثل گل سرخ میشکفد حضور داشته باشد. فردا صبح پدر تصمیمش را گرفته بود. او نیاز داشت تا بیشتر در شهر بماند تا بتواند پولی پسانداز کند. پدر به اطرافیان گفت: «این جا دیگه یه شهر مرزی بیابونی نیست. زمان آن رسیده که چند تا آموزشگاه ساخته بشه.» و امیلی وقتی فهمید که پدر بالأخره زمین را به آقای پرست فروخت. سالها بعد وقتی امیلی و جین، مادربزرگ شده بودند به زادگاهشان سری زدند. چند کیلومتری آموزشگاه به نقطهای رسیدند که سالها پیش بیابان بود. بالای تپه از ماشین پیاده شدند و به باغهای میوه و مزارعی که از آب رودخانه سیراب شده بودند خیره شدند. بعد از مدتی جین گفت: «اگر پدر میتونست فقط این جا رو ببینه... » امیلی لبخندی زد و گفت: «این چیزی بود که او همیشه میدید.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 109 |