تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,069 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,018 |
آسانسُر (7) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 22، شماره 259، مهر 1390 | ||
نویسنده | ||
علی مهرنوش | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
سینهات با دیو غصه دمخور است باغ چشمت از گل شادی پر است گاه بالا گاه پایین میروی چشم وا کن زندگی آسانسور است فرار از مرداب حوصله که نباشد، چیزی به نام تنبلی به سراغ آدم میآید. تنبلی که بیاید، انسان مرداب شدن را تجربه میکند. تا حالا دیدهای کسی کنار مرداب بنشیند و از زیبایی آن لذت ببرد. اصلاً دیدن مرداب که لذتی ندارد. ولی آدمها دوست دارند کنار رود و چشمه بنشینند و به شکوه جاری آب خیره شوند. اصلاً زندگی در جایی شکل میگیرد که آب جاری باشد. پس برای رها شدن از تنبلی، خود را رودی تصور کن که در جریان است. آن وقت میبینی که روحت، روان و بانشاط میشود. تنبلی و بیحوصلگی به اندازهی عمر آدمها سابقه دارد و فقط مربوط به زمان ما نیست. از امام محمد باقر(ع) این حدیث زیبا به یادگار مانده است: از تنبلی و بیحوصلگی بپرهیز که این دو کلید هر بدی هستند. این همه سؤال چرا؟ برای چی؟ کی؟ کجا؟ حرفهایش معمولاً با این عبارات سؤالی شروع میشد. انگار میخواست از همهچیز سر در بیاورد. چشمهایش هم همیشه پی چیزی میگشت. انگار دنبال کشف رازی بود. محسن از او پرسید: «تو چرا همهاش سؤال میکنی؟ خسته نمیشوی از سؤال کردن؟» گفت: «مثل اینکه تو هم الآن از من سؤال کردی. برای چی این را از من پرسیدی؟» - خب، کنجکاو شدم. برایم جالب بود. - خودت که جواب سؤال خودت را دادی. برای من هر چیزی جالب است. نمیتوانم آرام باشم و بیتفاوت به چیزی نگاه کنم. وقتی به جواب میرسم آرام میشوم. بیا یک بازی فکری را از امروز شروع کن. جلو هر جملهای علامت سؤال بگذار. ببین نتیجه چه میشود. حس کنجکاوی خود را برانگیزید. نسبت به پیرامون خود بیتفاوت نباشید. سعی کنید از همه چیز سر در بیاورید؛ البته به غیر از مسائل شخصی دیگران. پرواز کسی که هواپیما را اختراع کرد لابد مدتها در ذهنش نقشهی پرواز را میکشید. ذهنش را به آسمان پر میداد و در خیال مثل پرندهها پرواز میکرد. مخترع تلفن هم لابد قبل از اختراعش به فکر این بود که در ذهنش با کسی که دوستش دارد از راه دور حرف بزند و ... شک نکن که بیشتر اختراعات امروز نتیجهی خیالبافیهای دیروز است. هر چند این خیالپردازیها در اول برای مردم خندهدار بود، اما وقتی رنگ واقعیت به خودش گرفت، مردم به نیروی تخیل ایمان آوردند. پس بیخیال این نیروی قشنگ خیال نشو. در ذهنت دنبالش بگرد و وقتی پیدایش کردی با آن پرواز کن. گاهی لازم است که از وضع فعلی فاصله بگیریم. خیالپردازی کنید. خیالپردازی بیش از حد سبب دور افتادن شما از واقعیتها و حقایق میشود. از تخیل خود میتوانید در رفع بیحوصلگی کمک بگیرید. خیالپردازی کنید و به آرزوهای خود دست یابید. سالاد رنگی بابا گفت: «غذای امشب با من!» بچهها گفتند: «آخ جون پیتزا!» بابا رفت آشپزخانه. بچهها لباسهایشان را پوشیدند. مادر به آشپزخانه رفت و گفت: «چه کار داری میکنی؟» بابا گفت: «میخواهم غذا آماده کنم.» مادر گفت: «بچهها آماده شدند برویم بیرون پیتزا بخورند. بعدش ما که چیزی توی یخچال نداریم.» بابا گفت: «چرا هر وقت میگویم غذا با من، عادت کردید بروید بیرون. امشب میخواهم غذا را توی خانه درست کنم و همین جا بخوریم.» بچهها هر چه گفتند برویم بیرون پدر قبول نمیکرد. قول داد که یک شب دیگر این کار را بکند. مادر از دست بابا عصبانی شد و گفت: «آشپزخانه مال خودت. هیچی نداریم. خودت هر کاری خواستی بکن.» یک ساعت بعد بابا دو بشقاب پنیر را سر سفره چید بعد یک کاسه پر از سالاد رنگارنگ را وسط سفره گذاشت. توی کاسه پر بود از میوههای رنگارنگ. بابا گفت: «هیچی توی یخچال نبود؛ اما با همین میوههایی که کسی نمیخورد، این سالاد را درست کردم. یک غذای غیرتکراری.» کارها و رفتارهای تکراری یا از روی عادت بسیار خستهکننده است. باید بعضی وقتها دست به کار جدیدی زد. کار غیرعادی شیشهی عطر را روی میز معلم گذاشت و روی کاغذی نوشت: «معلم عزیزم، روزت مبارک!» بچهها به کارش خندیدند. معلم که آمد هدیه را روی میزش دید. آن را برداشت و گفت: «از طرف کیه؟» سارا دستش را بلند کرد. معلم همانطور که هدیه را در دست داشت، پرسید: «به چه مناسبت؟» گفت: «روز معلم.» با تعجب پرسید: «مگر روز معلم شده؟» گفت: «خانم اجازه، هر روز روز شماست. حتماً که نباید 12 اردیبهشت باشد.» باید به دنبال یک اتفاق تازه بود. حتی بد نیست این اتفاق را به وجود آورد. آهی از سر حسرت وقتی انشایش را خواند همه برایش دست زدند. سهراب آمد و سر جایش نشست. حمید سری از ناراحتی تکان داد و در دلش گفت: «کاش مثل سهراب قشنگ و زیبا مینوشتم! چهقدر با احساس مینویسد.» چند روز بعد سهراب از او پرسید: «کلاس خطاطی میروی که خطت قشنگ شده؟» حمید گفت: «نه، همینطوری خطم خوب است.» سهراب گفت: «کاش دستخط تو را داشتم! هر کاری میکنم خطم خوب نمیشود.» با حسرت دیگران را نگاه نکنید. مطمئن باشید کسانی هستند که با حسرت به شما نگاه میکنند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 110 |