تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,137 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,052 |
سر مقاله/مثل آینه | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 22، شماره 260، آبان 1390 | ||
نویسنده | ||
رفیع افتخار | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
چشمانم گشوده میشوند. خورشید اشعهی زرینش را از لابهلای پنجره بر صورتم میتاباند. پلک میزنم. لحظاتی را فرصت لازم دارم تا کاملاً هوشیار باشم. برمیخیزم و پنجره را به تمامی میگشایم. به خورشید چشم میدوزم. حس میکنم نور زرینش درخشان و نیروبخش نفس میکشد. ریههایم را از هوای تمیز صبحگاهی پر و خالی میکنم. جریانی پر از پاکی در وجودم به جوشش درمیآید. به اطرافم چشم میدوانم. همهچیز درخشنده و رؤیایی است. دستها را به چارچوب پنجره قلاب میکنم و تمام وزنم را روی دستانم میاندازم و با نگاهم محیط اطرافم را تا آن دوردستها میکاوم. کوه، روبهروی پنجرهی اتاقم است. خورشید در تقلا، نیم بیشترش را از فراز کوه نمایانده و بالا میآید. به گیاهان نورس مزرعهی کوچکم چشم میدوانم که درست زیر پنجرهی اتاقم با دستهای خودم کاشتهام. از اتاقم میزنم بیرون. شادمانانه میدوم و خانه را دور میزنم. میرسم زیر پنجرهی اتاقم. با غرور به مزرعهام نگاه میکنم. سبزیها و بوتهها زیر نور خورشید میدرخشند. حالا خورشید از پشت کوه کاملاً بالا آمده و در دل آسمان جا خوش کرده. صدای آشنای بعبع میآید. با لبخندی چشم روی هم میگذارم و صدایشان را به وضوح میشنوم. صدای بزغاله و برهام در گوشم طنینافکن میشوند. اسمشان را گذاشتم «سفیدی» و «پاکی». مادرم، امسال که سیزده سالم شد، از میان گله جدایشان کرد و گفت مال تو. هدیهی تولدم! »سفیدی» و «پاکی» سفیدند با خالهای ریز سیاه روی پوزهیشان. در قفسشان را باز میکنم. ورجهورجهکنان، بعبع میکنند و پوزهیشان را به پاهایم میکشند. انگاری صاحبشان را میشناسند. تا حاشیهی یک کرت، کنار درخت بید مجنون میبَرَمشان. به برگهای درخت دست میکشم. قطرات شبنم خیسی را به دستم میسپرند. زیر درخت مینشینم و آنها را در آغوش میگیرم. نفسهای گرم و مرطوبشان را به صورتم میریزند. بر سر و گوششان دست میکشم. هر دو، با هم و معصومانه، به نقطهای در جلو خیره شدهاند. چشمهای درشتی دارند به درشتی چشمهای آهو. در این فکر و خیالها هستم که مادرم مثل نسیم خنکی سر میرسد. آمده میان پنجره ایستاده و نگاهم میکند. برایم دست تکان میدهد. او را بیشتر از جانم دوست دارم که هم مادرم است و هم جای پدر را برایمان پر کرده. مادرم را دوست دارم که همیشه نگران ما است و میگوید بیشتر نگران من است. مادرم میگوید: «تو با بقیهی بچههایم فرق میکنی. همیشه باید مثل آینه مواظبت باشم تا نشکنی.» و مواظبم است. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 104 |