تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,758 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,967 |
کبوتر حرم | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 22، شماره 262، دی 1390 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
وقتی دیدمش باورم نمیشد که خودش باشد. غمگین و افسرده بود. هیچ نشانی از شادی گذشته را نداشت. آنقدر دلش گرفته بود که حتی شیرینی صحبتهایش هم گرفته شده بود. وقتی علت این شکستگی را جویا شدم انگار که سنگ صبورش را یافته باشد لب به سخن گشود. «در میان دوستانم روزگار بسیار خوب و خوشی داشتم. بسیار خوشحال بودم. زندگی شیرینی را داشتم و از اینکه با آنها بودم احساس رضایت میکردم؛ اما همیشه احساس غریبی به من میگفت که دوستانم از بودن من چندان احساس رضایت نمیکنند. آنها از با من بودن خوشحال نیستند. من مایهی سرشکستگی آنها هستم؛ اما چون دوست نداشتم از آنها جدا شوم خودم را به بیخیالی میزدم. تا اینکه یک روز اتفاقی که نباید، افتاد. آنها حرف دلشان را گفتند. هر حرفشان مانند تیری در قلبم مینشست. نمیتوانستم باور کنم که دلیل تنفر آنان فقط یک ایراد کوچک در وجود من بود. چیزی که همیشه خودم از داشتنش احساس رضایت میکردم؛ چون با آن زیباتر به نظر میآمدم؛ اما همین یک لکهی سیاه باعث میشد تا آنان از دوستی با من خجالت بکشند و من را از جمع خود برانند. آخر چرا؟ مگر میشود با تقدیر جنگید؟ این سرنوشت تلخ من است. حالا من غمگین و دلشکسته به هرجایی میروم تا شاید مرهمی برای دل زخمخوردهام بیابم.» حرفهایش را گفت و رفت. دلم شکست. باور اینکه فقط یک لکهی سیاه روی بالهایش مانع از این میشد تا در بین کبوتران سفید زندگی کند برایم سخت بود. دلم نمیخواست حرفهایش را باور کنم، اما حقیقت داشت؛ حقیقتی تلخ. آنقدر شوکه بودم که لبهایم تکان نمیخورد که حتی بتوانم دلداریاش بدهم. بدون اینکه بتوانم برایش کاری بکنم رفت؛ ناامید و دلسرد. حتی آنکه نتوانستم حق دوستی را برایش به جا آورم. با آنکه از دیدن وضع زندگیاش بسیار ناراحت شدم؛ اما کمکم همهچیز را فراموش کردم. زمان میگذشت، اما هیچ اثری از او نبود؛ حتی از دل من هم رفت. روزها گذشت تا اینکه به زیارت امام رضا(ع) رفتم. بعد از زیارت گندمی را که نذر آقا بود، به صحن کبوترها بردم. سرگرم گندم پاشیدن بودم. گندم خوردن، شادی و امنیت کبوترها را نظاره میکردم. آنچه را که دیدم نمیتوانستم باور کنم؛ حتی در ذهنم نمیگنجید. نمیتوانستم موضوع را درک کنم. کبوتری که روی شانههایم نشسته بود همانی بود که به خاطر لکهی سیاه روی بالهایش رانده شده بود. مهشید اصحابی﷼
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 56 |