تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,169 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,091 |
وقتی «نیّت» واکس میزند! | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 266، اردیبهشت 1391 | ||
نویسنده | ||
رستم فاطمه مشهدی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
سوژه پیدا کردن، زحمت زیادی ندارد! چراکه وقتی در کوچه و خیابان راه میافتی، آنقدر سوژه برای نوشتن میبینی که تازه، یک چیزی هم کم میآوری! به عنوان مثال همین موضوعی که میخواهم، نه، دارم مینویسم و شما هم در این لحظه مشغول مطالعهاش هستید! این هم از قدرت سرِ گشت زدن در خیابان و کوچههای شهرمان است. اینکه بخواهی بروی دنبال کاری و «نیّت» را ببینی که ناگهان جلوت سبز میشود و میگوید:
- آی خانم... واکس بزنم؟ * صدایش را که شنیدم، نمیدانم چرا سریع برگشتم و نگاهش کردم؛ البته باور بفرمایید اینطوری نیست که هر وقت هر صدایی شنیدم، برگردم و اوضاع و احوال را تماشا کنم! امّا در این باره!... راستش نمیدانم. صدای « نیّت » یک طوری بود! انگار توی صدایش، حرکت آرام رود و زمزمهی شفاف آب را میشنیدم! به هر حال ایستادم و نگاهش کردم. به نظرم رسید دوازده- سیزده ساله است؛ امّا ظاهر یک بچهی هشت- نُه ساله را داشت. یکبار دیگر نگاهش کردم. جعبهای را که روی کول انداخته بود جابهجا کرد. بعد بُرسی را که در دست راست گرفته بود، به دست چپ داد و در همان حال، موهای سرش را صاف و مرتب کرد. پرسیدم: - واکس میزنی؟ - بله، آها! زودی جعبهی روی کولش را پایین گذاشت. دستهایش را به طرف پشتش برد و کمرش را گرفت. تابی به آن داد و گفت: - بزنم؟ متوجه منظورش شدم؛ امّا گفتم: - بزنی؟ زدن که کار خوبی نیست! با این حرف، از خنده منفجر شد. خودم هم خندیدم و توی دلم فکر کردم، شاید ثواب خندهاش به من برسد! همان طوری که میخندید، گفت: - بزنم چیه خاله! گفتم یعنی کفشهاتو، واکس بزنم! فکری کردم و جواب دادم: - اتفاقاً کفشهام واکس هم میخواد؛ چون خیلی کثیف شده! خوشحال شد و فوری در جعبهاش را باز کرد. منتظر عکسالعملش شدم تا قوطی واکس را توی دستش ببینم. با خوشحالی گفت: - دمپایی دارم ها... الآن میدم بپوشی خاله! یک جفت دمپایی پلاستیکی که دو- سه جایش را با نخ به هم وصل کرده، از جعبه درآورد؛ امّا تا خواست مقابل من، روی زمین بگذارد جیغش به هوا بلند شد! خیلی جدی، تماشایش کردم و پرسیدم: - چی شد؟ همیشه وقت واکس زدن جیغ میکشی؟ مانده بود بخندد یا نخندد! بُرس واکس را زمین گذاشت و با لحن پُر از تعجبی گفت: - امّا خاله... کفشهات که... خونسرد به کفشهایم نگاه کردم. طفلک حسابی سر کار رفته بود. گفتم: - خب، چه اشکالی داره؟ مگه تا حالا کفش سفید واکس نزدی؟ با گیجی توأم با خنده جواب داد: - چرا خاله، اما نه با واکس سیاه! - حالا واکس، سفید نباشه و سیاه باشه! چه ایرادی داره؟ دوباره خندید. کفشهایم را از پا درآوردم و دمپاییها را پوشیدم و به او گفتم: - حالا با خیال راحت، یه واکس خوب و حسابی به این کفشها بزن! با شک نگاهم کرد و خندید. کفشها را برداشتم و توی دستهایش گذاشتم و گفتم: - مشغول شو! مرا تماشا کرد و میپرسید: - راست راستی میگویی؟ بزنم؟ آخه اینها سفید... حرفش را قطع کردم و گفتم: - زود باش! بزن که کار دارم. کفشها را برداشت و اینطرف و آنطرفشان کرد. بعد برگرداند و زیرشان را نگاه کرد. آنوقت لنگهی راست را جلو چشمهایم آورد و تندتند گفت: - نگاه کن خاله... بغلش کنده شده! زیر کفشتم، یه سوراخ باز شده! خندیدم و گفتم: - پس حالا دیدی عیبی نداره که آدم روی کفش سفید، واکس سیاه بزنه؟ سرش را تکان تکان داد. پرسیدم: - خیلی وقته واکس میزنی؟ درِ قوطی واکس را باز کرد و جواب داد: - آره خاله... چهار- پنج ساله... - چرا؟ - خب مجبورم. - اسمت چیه؟ خندید و سرش را بالا گرفت. بعد از مکثی گفت: - نخندیها... «نیّت»! - نیّت چیه؟ - خب اسم منه دیگه خاله! - افغانی هستی؟ ُبرس واکس را روی موهای سرش گذاشت و گفت: - نمیدانم چرا همه خیال میکنند من افغانی هستم! ببین چشام صافِ صافه! - پس مال کجایی؟ - بیشه! هم ننهام، هم بابام. هر دو مال اونجان! گفتم: - آهان... طرفهای دورود و ازنا و اندیمشک! لرستان. هان؟ مثل فنری که از جا در برود، پرید بالا و داد زد: - تو هم مال اونجایی خاله؟ - نه ... من بچهی تهرونم. نشست روی زمین و کارش را شروع کرد و در همان حال پرسید: - ننه و بابات مال کجان؟ دستم توی کیفم، که درست عینهو یک توبرهی گل و گشاد است و شتر با بارش، توی آن گم میشد، دنبال خودکار گشت. بالأخره آن را پیدا کرد. چند برگ کاغذ هم از توی کلاسورم درآوردم. خیالم که از طرف خودکار و کاغذ، جمع شد، به «نیّت» گفتم: - پدر و مادرم؟ بچهی خودِ خود تهرون! خب، حالا بگو ببینم، چرا اسمت را «نیّت» گذاشتن؟ - چه میدونم. من که اون موقع نبودم؛ وگرنه... - چیه؟ وگرنه یک اسم دیگه انتخاب میکردی؟ - آها... - مثلاً چه اسمی؟ - محمد، جعفر یا مثلاً آرش، یا امید! - خب، محمد، جعفر، امید یا آرش! چند ساله واکسی شدی! - از وقتی اومدیم تهران. - تهران فامیل و آشنا داشتین؟ - نه، نمیدونم؛ یعنی اون موقع کوچیک بودم. دو سال داشتم که بابا و ننهام میان تهران. - میخواستن چکار کنن؟ - خب چه میدونم! آها... شایدم اومدن تا کفش واکس بزنن! - پس پدرت هم همین کار رو انجام میداد، هان؟ - نه... خونه میساخت. بعد یک روزی که رفته بود بالای داربست، افتاد پایین و مریض شد. - یعنی هنوز مریضه؟ - آره، دکترا میگن کمرش نصف شده! اگر بخواد درست بشه، خیلی پول میخواد. چشمهایم گشاد شدند! با خودم گفتم: «این یکی را دیگر تا حالا نشنیده بودم!» پرسیدم: - یعنی چی که کمرش نصف شده؟ - خب شده دیگه؛ یعنی شیکسته! دیگه کار نمیتونه بکنه. - پس برای همینه که تو کار میکنی؟ - ها. - درس چی؟ - اون اوّل اوّلها که آمده بودیم خوندم؛ تا کلاس سوم. بعدش دیگه نه؛ امّا اگه یه روز پولدار بشم، دوباره میرم مدرسه، درس میخونم. بابام رو هم میبرم دکتر. یه وقتم دیدی خودم درس دکتری خوندم. «نیّت» برای لحظاتی، بیحرکت مینشیند. آن هم در حالیکه در یک دستش بُرس و در دست دیگرش لنگه کفش سفید من، که حالا دیگر خالدار و راه راه سفید و مشکی است، قرار داد! نگاهش میکنم. به خودش میآید و میگوید: - ببین خاله، اگه من دکتر بشم، از مریضها پول نمیگیرم. - اونوقت ورشکست میشی که! - نه... یعنی از آدمایی که پول ندارن، نمیگیرم. ننهام میگه، چون اسمم «نیّت» هستش، اگه نیّت کنم همه چی و همه جا خوب بشه، میشه! به «نیّت» نگاه کردم. چشمهایش را به جایی در آن دور، دورها دوخته بود؛ و امّا، دستهایش، در حالیکه سیاه شده بودند همراه کفشهای سفید و سیاه من، به اینطرف و آنطرف، حرکت کردند. گفتم: - «نیّت» کاش نیّتت، در آینده برآورده بشه! چون ما به آقادکترهای مثل تو، واقعاً نیاز داریم! نگاهی به کفشهای من و نگاهی به قوطی واکس و جعبهی چوبیاش انداخت و آه کشید. پرسیدم: - «نیّت»، چرا آه کشیدی؟ - آخه خاله... من... اینا... دیگه کِی؟ سعی کردم تأسفم را پنهان کنم. برای همین، به «نیّت» و بعد، به زمین و آسمان و دمپاییهای قراضهای که به پا کرده بودم، نگاه کردم و بالأخره، بعد از کلّی الکی، گردن را چرخ دادن، گفتم: - ای بابا... من، اینا، دیگه کِی، نداره! آدم هر وقت اراده کنه، میتونه کاری رو که دلش میخواد، انجام بده. یک مثال معروف هم داریم که میگه، ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است! صدای بلندش را که به جیغ نزدیک بود، شنیدم که میگفت: - نه خاله... ماهی رو هر وقت از آب بگیری، میمیره. بابام همیشه میگه! میگه آب مال ماهیه، آب نباشه میمیره! ماندم که به «نیّت» چه بگویم! چون معلوم بود بهجز واکسی بودن، حساب دو- دوتا، چهارتا را هم به خوبی بلد است! خودکارم را توی کیف انداختم و کاغذهایم را هم، داخل کلاسور گذاشتم و با خودم فکر کردم: «بقیه را توی ذهنم یادداشت میکنم!» «نیّت» کفشهایم را حسابی سایه کرده! باورکردنی نبود! از دور؛ و اگر دقت نکنی، انگار که یک جفت کفش تازهی مشکی، داری میبینی! کفشها را گرفتم و پوشیدم. یک اسکناس پنج هزار تومانی توی دست «نیّت» گذاشتم و با گفتن یک خداحافظی بلند، راه افتادم. داد زد: - خاله... بقیهاش... سرم را برایش تکان میدهم و گفتم: - «نیّت»، بقیهاش باشه برای زمانی که اومدم مطب، پیشت! فقط حواست باشه که منو از یاد نبری! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 119 |