تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,174 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,095 |
وقتی کلاغها میروند آخر دنیا | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 266، اردیبهشت 1391 | ||
نویسنده | ||
فریبا دیندار | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
آنا مینشیند پشت دار قالی و شروع میکند به بافتن فرش نیمهکارهاش.
سرم را تکیه میدهم به دیوار کاهگلی اتاقک آنا و حرکت سریع دستهایش را تماشا میکنم. تند تند نخهای رنگی را از دار رد میکند، گره میزند و زیر لب آواز ترکی میخواند. نقشهی فرشش را نشانم میدهد و میگوید: «میدونی اینها چیان؟» لبخند میزنم و سرم را تکان میدهم: «منکه فرش بافتن بلد نیستم!» آنا همینطور که به نقشهاش نگاه میکند دستش را میگذارد روی یک مستطیل با چند مثلث رنگی کوچک: «این یه خروسه!» دقیق میشوم. خروس نقشهی آنا با همهی خروسهای دنیا فرق دارد؛ گوسفندها و گلهایش هم که در حاشیهی نقشه انتظار بافته شدن را میکشند. به گلولههای رنگی نخ که از دار آویزان شدهاند نگاه میکنم و میگویم: «من هم دوست دارم فرش بافتن یاد بگیرم!» آنا دستش را دراز میکند طرفم، دستم را میگذارم توی دستش و مینشینم روی تخته چوبی که روی آن نشسته است. آنا از گوشهی چشم نگاهم میکند و میگوید: «دخترهای شهر که فرش نمیبافند، درس میخوانند...» و بلند بلند میخندد... سرم را میگیرم بالا و به سقف و دریچهی کوچکی که ابرهای پنبهای و آسمان آبی را قاب کرده نگاه میکنم: «چهقدر خوبه که پنجرهی اتاق آدم روی سقف باشه!» آنا سرش را بالا نمیگیرد، به گل وسط نقشهاش نگاه میکند و میگوید: «ها! خوبه؛ آسمان را نشانم میده، با گنجشکها و کلاغهایی که گاهی به شیشهی سقفم نوک میزنند...» آنا موی حنایی بافتهشدهی دوتاییاش را از روی شانههایش میاندازد پشت گردنش و میرود سراغ سیبزمینیهایی که دارند با نمک روی گاز میپزند. آنا سر انگشتش را میزند به زبانش و سیبزمینیها را توی قابلمه جابهجا میکند و همینطور که شعلهی گاز را خاموش میکند میگوید: «سیبزمینی و کره دوست داری؟» کف دستهایم را میچسبانم به تخته و پاهایم را توی هوا تکان میدهم: «اوهوم!... این بالا چهقدر کیف داره!» آنا میخندد و دستمال گلدوزی شدهاش را باز میکند؛ سیبزمینیها را از توی قابلمه درمیآورد و میگذارد روی نانهایی که خودش پخته. از تختهی چوبی میپرم پایین و مینشینم روبهروی آنا تا با هم سیبزمینی و کره بخوریم. آنا سیبزمینیها را له میکند روی نان و کره میمالد رویشان. بعد یکدفعه سرش را تکان میدهد و آرام زیر لب میگوید: «مرغ و خروسهام رو فراموش کردم...» و بلند میشود و تهماندهی غذای دیشب را میبرد برایِشان. آنا که درِ قفسشان را باز میکند، صدایشان بلند میشود؛ انگار از او تشکر میکنند. من به نقشهی فرش آنا نگاه میکنم، به گلی که آن وسط نشسته است و گوسفندها و خروسهای حاشیه، که با همهی حیوانهای دنیا فرق دارند و لقمهی سیبزمینی و کرهام را گاز میزنم... *** خورشید، آسمان را نارنجی کرده، بالا سر ما کمرنگ، و دور و بر خودش نارنجی پررنگ... انگار که یک تیر هوایی رها کردهاند؛ کلاغها دستهجمعی، یکدفعه از روی درختان کاج بلند میشوند و آسمان پر از نقطههای ریز و درشت کلاغ میشود و صدای قارقارشان فضا را پر میکند. آنا میایستد کنار درخت سیب و شاخ و برگش را تماشا میکند، برای درخت سیب آواز میخواند، آواز ترکی. مینشینم روی پلهسنگی، توی حیاط و با انگشت، خردهسنگهای کنارم را هُل میدهم پایین و بلند میگویم: «کلاغها با این عجله کجا میرن آنا؟» انگار که خلوتش را به هم زده باشم، شانههایش تکانی میخورد و میگوید: «لابد آن سر دنیا!» و بعد دستپاچه به باغ نگاه میکند: «باید تا آمدن آقا باغ رو آب بدم!» و رو به آلبالوهای رو شاخه میگوید: «ببین فسقلیهایم چهقدر قرمز شدهاند!» لبخند میزنم و میگویم: «اما آقاجان چند روزی توی شهر میماند تا حالش خوب خوب شود، پدر مراقبش است، مادر و همکارانش هم!» و بعد بلند میگویم: «من هم مراقب شما!» طوری که انگار حرفهایم را نشنیده میرود لای بوتههای توتفرنگی... به آسمان نگاه میکنم و کلاغهایی که تمام آسمان را پوشاندهاند و به این فکر میکنم، این همه کلاغ چطور روی درختها جا میشوند؟ صورت آنا پشت شاخ و برگها گم شده است؛ اما دامن آبی گلدارش را میبینم که روی بوتههای توتفرنگی افتاده است و صدای دلتنگیاش را میشنوم که شاخههای درخت سیب را تکان میدهد... | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 106 |