تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,213 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,135 |
رودست | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 266، اردیبهشت 1391 | ||
نویسنده | ||
رفیع افتخار | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
یک دسته گنجشک، پرهیاهو، به میان شاخ و برگهای سبز شیرجه رفتند. نگاه پسر با گونههای هلویی به طرفشان موج کشید. چیزی مانند برق در چشمانش خاموش و روشن شد. در کسری از ثانیه با چشمهایش که مثل شنهای شسته بودند ردشان را زد. سپس به تنش کش و قوسی داد. لبهای داغش که به رنگ آلبالو بودند کمی از هم باز شدند.
اواخر اردیبهشت بود و هوا در گرمسار رو به گرما میرفت. پسر در سایهی دیوار گلی کوچهباغی لم داده بود و درس میخواند. دستهای گنجشک که از فرازش بال کشیدند فکرش را به پرواز دادند. هرچند آنها دور درسخواندنش را گرفتند، اما در واقع، خودش هم دل و دماغی به ادامه نداشت. شاید منتظر بهانه بود. در هر حال، برای آن روزش کافی بود، چون کتابش را بست. با حفظکردنیها بیشتر جور بود و دلیلی نداشت پوست سرش را به خاطر فهمیدن مسائل ریاضی مدام با انگشت سبابهاش مالش بدهد و موهای لختش را که به رنگ انجیر سیاه بود به هم بریزد. دفترش را لای کتاب ریاضیاش میزان کرد و خودکار آبیاش را در جیب شلوار خاکیرنگش چپاند. به خود تکانی داد و پشتش را تکاند. به سکوت گوش کرد و صداهای باغ. دوباره لبهایش از هم فاصله گرفتند. کمی بعد دلش مالش رفت و قصد خانه کرد. با پرواز کوتاه گنجشکها از آن فکر افتاد. میتوانست تا مدتی گرسنگیاش را در دل درختان رفع و رجوع کند. نگاهش را از بالای دیوار کوتاه به سرشاخههای خندان درختهای روبهرو انداخت. سیب، انجیر، انار و بادام. آمار درختها را داشت. بارها و بارها آنها را شمرده بود. حفظیاتش فوقالعاده بود. میتوانست چشمبسته جزییاتی که مربوط به شناسنامهی درختها میشد و حتی صاحبش از آنها بیاطلاع بود و یا چندان اهمیتی نمیداد- عین عضوی از خانوادهاش- به زبان بیاورد. هیچوقت از رصدکردن درختان، که شاید برای دیگران ملالآور بود، خسته نمیشد. به طور حتم حالا آمار چغاله بادامهای نوبرانه را توی آستینش داشت که مثل زمرد به شاخهها آویزان بودند. انحنای دیوار باغ را برید و داخل شد. کتاب و دفترش را میان دو شاخهی تنهی درخت انجیری خواباند و چشمبسته از روی چند جوی پرید. لازم نبود زیاد دور شود. چشمکه باز کرد، سینه به سینهی درخت بادامی بود. ناخنک به چشم صاحب باغ نمیآمد، چون درختها پربار بودند. دست دراز کرد، اولین چغاله را کند و به دهان گذاشت. غرچ غرچ زیر دندانهایش صدا کرد. ترشی را مزهمزه کرد و مورمورش شد. یکی دیگر چید و به دهان گذاشت و یکیدیگر. و شروع کرد به شمردنشان. بعد، مثل نوازش یک موجود دوستداشتنی، دست به برگها کشید. در آن حال یکدفعه یاد چیزی افتاد چغاله بادام تنبل رفته کلاس اول میخواد که درس بخونه زرنگ باشه نه تنبل امسال کلاس دوم راهنمایی بود و به درسش کاملاً بها میداد. و بیشر میلش به زمردها کشید. آب دهانش را قورت داد و یکی دیگر کند. حالا به یاد لیلی بود که همیشه سهمش را نگه میداشت. چغالههای درشتتر را شکار کرد و در جیبهای دو طرف شلوارش ریخت. دستهاش را بیرون آورد و از روی شلوار دست کشید. شاید خواست مطمئن بشود. زمردهای خواهرش زیر دستش ورجهوورجه کردند. خوشش آمد و لبهایش مثل غنچه از هم وا شدند. چنگی دیگر هم برای وسط راهش برداشت. خودش را به کتاب و دفترش رساند و آمادهی برگشت شد. ناگهان ذهنش جرقه زد و قلبش فشرده شد. چیزی آزارش میداد! خیالش به پسر گندهه افتاد. زانوانش لرزید و شروع کرد به خاراندن پوست سرش. نقشهای را که به سرش افتاده بود با خودش مرور کرد. اگر نقشهاش میگرفت! مسیرش را عوض کرد و خود را به پای درخت بادامی رساند که قبلاً نشانش کرده بود. درخت شاداب و سرزنده بود. فکر کرد تنها او از رازش باخبر است. بارها به آن درخت و تلخیاش فکر کرده بود و از ریشهکن شدنش به خود لرزیده بود. واقعاً میتوانست کمکش کند؟ در آن صورت یک به دردبخور توپ بود و با وجود آن مزهاش بیشتر مواظبش بود و دوستش داشت. چندین و چندبار چغاله گرفت و در جیب بالای پیراهنش ریخت. از فکر قلمبه شدن جیبش لبخند به لب آورد. تا میدانچه راهی نبود و این فاصله را با چغالههای خوشمزه از خودش پذیرایی کرد. هرچند گاهی به شنیدن صدایی از اطرافش قلبش مثل موتورآب به پتپت میافتاد، ولی خوشبختانه تا بیشتر راه برایش اتفاقی نیفتاد و کمکم داشت امیدوار میشد که قسر در رفته است. و ناگهان، یک گام دیگر که برداشت، سنگینی پروزن نگاهی را روی صورتش حس کرد و ضربان قلبش تند شد. یکی- دو نفس آرام کشید و سومی از ته دلش بالا آمد. لبهایش را به هم فشرد. لبهایش یک خط شدند و رنگش به زردی زد. سر و کلهی پسر گنده پیدا شد و مثل همیشه پشت سرش آن دو دوستش بودند. حس کرد یک تکه نان خشک توی گلویش گیر کرده، حال آنکه فقط چغاله بادام در دهانش داشت. پسرگنده و دوستهایش راهش را سد کردند و توی تله گیرش انداختند. یکدفعه انگار، قلبش آمد توی گلویش. با خودش فکر کرد: «کارم ساختهس!» پسرگنده پرسید: «چی تو دهنت میلمبونی؟» پسر سعی کرد آرام بماند و ترسش را دور کند. یواش مشتش را باز کرد. یک دانه چغاله به کف دست عرقکردهاش چسبیده بود. پسرگنده صدایش را کلفت کرد: «تو آدمی، ما هم آدمیم. پس ردشان کن بیاد.» و چشمهای ریز شرربارش را به جیبهای قلمبهشدهی شلوارش دوخت: «زود باش خالیشون کن!» زانوان پسر یکلحظه لرزیدند، اما ناامید نشد. نگاهش را روی صورت پسرهای همیشه مزاحمش سُر داد. چهرههایشان سرد و خشک بود. مطمئن بود زورش به آنها نمیرسد، برای همین هیچوقت شانسش را امتحان نکرده بود. پسرگنده با حرکتی سریع سرش را به علامت «معطلش نکن» تکان داد. پسر آب دهانش را قورت داد و کتاب و دفترش را دست به دست کرد و آنیکی دست آزادش را به داخل جیب پیراهنش برد. چغالهها را در مشتش گرفت و با نگرانی به طرفشان دراز کرد. پسرگنده چغالهها را چنگ زد و به دوستهایش هم تعارف کرد. با تمسخر براندازش کردند و یکییک دانه بالا انداختند و شروع کردند به خرچخرچ جویدن؛ اما ناگهان دهانشان از جویدن باز ماند و رنگ صورتشان به قرمزی زد و سهتایی با هم تف کردند. چغالهها از دمب مار هم تلختر بود! با چهرهی درهم و تلخ پی در پی تف کردند و دست روی زبانشان کشیدند. یک رودست حسابی! پسرگنده با خشم نگاهش کرد. از فرط عصبانیت داشت منفجر میشد. یک قدم به طرفش برداشت. پسر به زمین میخکوب بود. زانوانش میلرزید؛ اما برخلاف انتظارش پسرگنده فقط سرش داد کشید: «زودباش از جلو چشمم دور شو و آن چغالههای تلخ را خودت تنهایی کوفت کن!» پسر سرجایش جنبید و چند لحظه بعد که هوشش سرجایش آمد از زمین کنده شد. مثل باد دوید و دور شد. باد در موهای سیاهش افتاد و صورت گُرگرفتهاش را خنک کرد. نزدیک خانه و قبل از اینکه در بزند یک دانه چغالهی شیرین از سهم خودش را از جیب بیرون کشید و به دهان انداخت. نقشهاش گرفته بود و احساس پیروزی میکرد. لبخندی روی لبش نقش بسته بود. کتاب و دفترش را محکم فشرد و در زد. لیلا برای دیدنش بیتابی میکرد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 104 |