تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,312 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,257 |
نقش جهان! | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 266، اردیبهشت 1391 | ||
نویسنده | ||
مریم کوچکی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
باید از سوپری سر کوچه یک بسته زرشک میخریدم. از بس کار کرده بودم پاهایم توان رفتن نداشت. پیرمردها صندلیهایشان را برداشته بودند و آهسته میرفتند طرف خانههایشان. بهشان سلام کردم. تقصیر بابا بود. چرا اینقدر به مردم اصرار میکرد و تعارف که آنها مجبور شوند دعوتش را قبول کنند. تا مامان شنید بابا برای شب سهشنبه خانوادهی آقای یعقوبی را برای شام دعوت کرده، مثل ذرت روی آتش ترکید و منفجر شد. ولی چه فایده؟ کار از کار گذشته بود. به بابا گفت: «ندیدی چشای این زنش چقدر شوره؟ تا بلایی سر خونه و زندگیمون نیاد که دستبردار نیستی.»
بابا، یا باور نمیکرد یا بیخیال بود. برای رفع چشمزخم نسرینخانم از صبح دوشنبه دست به کار شدیم. خانهیمان را تازه خریده بودیم و وسایلمان هم نوی نو بود؛ ولی باید همه را برمیداشتیم. وسایل جدید به انباری منتقل شد و ماند چند تابلوی ساده، یک دست مبل قدیمی و چند تا پشتی. نسرینخانم، آقای یعقوبی و سارا، دخترشان برای سر خانه نوییمان داشتند تشریف میآوردند. تا از در آمدند، مامان سریع اسپند ریخت. نسرینخانم حسابی ذوق کرد. وقتی چشمشان به خانه افتاد گفتند: «ماشاا... ماشاا... چه خونهی بزرگ و دنجی! خوش بحالتون!» مهمانی شروع شد با چایی که مامان آورد. من و سمانه هم با سارا گرم گرفتیم. بابا، با آقای یعقوبی در مورد نحوهی خرید خانه، قیمت نهایی، قولنامه و... حرف میزد. عقربههای ساعت بیتوجه به دلشوره و عجلهی ما آرامآرام حرکت میکردند. میز شام را چیدیم. موقع شام خوردن من روبهروی نسرینخانم نشستم. چرا؟ نمیدانم. همینطور که چنگال را به دهانم بردم، نسرینخانم گفت: «وای عزیزم، چه انگشتر قشنگی داری! چه بزرگ! طلاس؟» چه اشتباهی! وای خدای بزرگ! چرا یاد این نبودم! تا خواستم جواب بدهم، مامان گفت: - فدات بشم، این همه پولمون کجا بود؟ طفلی دخترم! تیتانیم یا استیل؟ کدوم مریم؟ دستپاچه گفتم: «فروشنده گفت تیتانیم.» نسرینخانم با تعجب نگاه ما کرد: «چقدر شبیه طلاسفیدِ! ببینمش!» انگشتر را درآوردم. حسابی نگاهش کرد و به دخترش هم داد. سارا گفت: «وای مامان خیلی شیکِ!» - از کجا خریدی مریمجون؟ خیلی خوشم آمد برای سارا بخرم! مامان که خیلی کلک بود جواب داد: «بخورید ترا خدا تعارف نکنید. از اصفهان نقش جهانِ. خونهی خواهرم که رفتیم، اون موقع خریدیم. تقریباً سه ماه پیش.» آقای یعقوبی متأسفانه دهانش پر بود و غذا میخورد. بابا که فرصتی پیدا کرده بود و ناظر این گفتگوها بود به من گفت: «مریمجان بگو قابل نداره!» من که دختر خلف مامان شده بودم جواب دادم: «ارزش نداره که اینو بگم، قابل ساراجونو نداره!» مامان که بابا را میشناخت، رنگ از رویش پرید. نمیدانست دیگر چه چیزهایی را از سر میز بردارد و تعارف نسرینخانم کند. مانده بود دیگر برسد به کاسه، بشقابها، کارد و چنگالها! از بابا اصرار که نسرینخانم قابل نداره مال شماست از نسرینخانم که نه و این چه حرفیه! مبارک خودش! مامان خندید و گفت: «مریم یادت باشه این دفعه از نقشجهان برای ساراجان یکی شبیه این بخریم.» سمانه هم که مثل ما شوکه شده بود حرفی زد که عزم بابا را برای تعارف بیشتر جزم کرد. انگار اگر حرف نمیزد میگفتند خدا نکرده لال است. خانم گفت: «مامان شاید تمام شده باشه تا اون موقع! مرد خودش گفت این آخریشِ!» مثلاً قصدش کمک بود! با این حرف دیگر بابا از خر شیطان پایینآمدنی نبود که نبود. نمیدانم، چه لجی با این انگشتر داشت! به دست من سنگینی میکرد که با خواهش از نسرینخانم میخواست برای سارا، برداردش. مامان هی لبخند ساختگی میزد و نگاه بابا میکرد که: «حمیدجان از اصفهان براش میخریم دیگه این دفعه. به امید خدا که رفتیم! درستِ حمیدجان؟» بابای عزیز به مامانم گفت: «خانم کو تا ما بریم اصفهان، سرکهی نقد به از حلوای نسیه. یه انگشتر بدل که ارزش این همه تعارف نداره.» در باورم نمیگنجید که بابا در گفتگوی خانمها اینقدر دخالت کند. سارا انگشتر را توی انگشتش انداخته بود. نسرینخانم با لبخند گفت: «باشه، شرمنده، امیدوارم جبران کنیم! مگه نه ساراجون؟ حالا جدی تیتانیمِ؟ چقدر شبیه طلاسفیدِ!» نمیتوانستیم از خجالت حرفی بزنیم خیلی هم ناراحت بودیم! موقع رفتن ساراجان یک گل سر به من داد به نشانهی تشکر. من و مامان و سمانه، فقط با دهانی باز نگاه به دستان سارا میکردیم که با ما خداحافظی میکردند. یعنی متوجه میشدند و برایمان پس میآوردند؟ چه آبروریزی میشد وقتی میفهمیدند! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 86 |