تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,412 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,363 |
شلمچه تو را به خاطر دارد | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 266، اردیبهشت 1391 | ||
نویسنده | ||
ناهید رحیمی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
سلام رضا
برای تو مینویسم. برای تویی که درسخوانترین بچهی روستای «وکیلآباد» اردبیل بودی و آنقدر توی یادگرفتن، از همه جلوتر بودی که قبل از رفتن به مدرسه میتوانستی به خوبی قرآن را بخوانی و حفظ کنی. مادرت خوب یادش هست که یکماه بعد از اینکه از وکیلآباد به اردبیل رفتید، توی آن زمستان سخت و برفی، بهار انقلاب هم رسیده بود و تو با برادر و دوستانت، همیشه توی پایگاههای اردبیل، توی کلاسهای فرهنگی و قرآنی شرکت میکردند. آخر تو عادت نداشتی بیکار بنشینی و از وقتت استفاده نکنی. درس میخواندی و کنار درسخواندنت، وقتهای بیکاریت را با کلاسهای خوبی پر میکردی و اینها همه باعث میشدند، تو مسؤولیت را خوب درک کنی و بتوانی خوب فکر کنی. حتم دارم سینهی کوچک، اما مردانهات مخزن گنج بزرگ خدایی بود، برای همین قرآن و عشق تو به آن میتپید. رضا... آخر تو تا قبل از رفتنت به جمع پرستوهای عاشق، توی همان بچگیای که برای خیلیها باورنکردنی است، قرآن را گذاشته بودی در رأس همهی کارهایت. حتی آنوقتها که توی نانوایی پدرت کمک حالش بودی، با پدر، قرآن میخواندی و تمرین میکردی تا مبادا از یاد ببری. معلمت هم همین پدر سادهای بود که با دستهایش نان روزانهی مردم را میپخت و به دستشان میداد. اما رضا، وقتی که فهمیدی دنیا با همهی توانش جمع شده است تا خاکت را غارت کنند و سیاهبختی را به مردم سرزمینت ببخشند، تو همهی آن درسهای شیرین قرآنی را رها کردی تا اینبار، به تمام آن چیزهایی که در این کتاب شریف خوانده بودی، لباس عمل بپوشانی. هنوز هم که هنوز است، همه میگویند، رضا هم قاری قرآن بود، هم عامل به آن و اینرا از شهادت تو، در این سن کم، همه خوب فهمیده بودند. تو میدانستی مسلمانی، یعنی دفاع از مظلوم در مقابل ظالم و با همین سن کمی که داشتی، با همین پانزده سالی که از خدا عمر گرفته بودی، خوب پای این اعتقادات ایستادی و بندهی خوب خدا بودی. راستی رضا، چندباری که توی پانزدهسالگی مجروح شده بودی و سینهی کوچکت که همیشه نفس به نفس آیههای خدایی میداد با عطر ناخوشایند مهمان ناخواندهای به اسم گاز خردل آشنا شده بود، شاید تو کوچکترین مجروح شیمیایی گُردانتان بودی. مجروح شیمیایی پانزدهساله که ریههای کوچکش با سم ناجوانمردان دشمن، به سختی هوا را به درون خود میکشیدند. یادت هست رضا؟ شلمچه را میگویم. با آن خاک غریب و پر از رمز و رازش... شلمچه اما، تو را خوب بهخاطر دارد و هیچوقت تو را فراموش نمیکند. بهخصوص که خون تو، خاک شلمچه را رنگین کرده بود و تو، از همان بیابان شلمچه به سوی بهشت خدا پرکشیده بودی... شلمچه هرگز فراموش نمیکند... کوچک مرد بزرگی مثل تو را. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 83 |