تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,304 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,229 |
آسمانه/کوچه گنبد کبود | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 266، اردیبهشت 1391 | ||
نویسنده | ||
کوثر سعیدی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
ساعت بینبض
با کلی شور و شوق از خواب بیدار شدم و به مدرسه رفتم. خیلی خوشحال بودم، با دیدن راضیه دیگر شادیام کامل میشد. دلم برایش یکذره شده بود؛ امّا چشمم که به چشمش افتاد انگار تمام غصههای دنیا را در دلم ریختند، به من نگاه کوتاهی کرد و بدون سلام و احوالپرسی رفت. نگرانش شدم. تا به حال اینکار را نکرده بود. به آرامی و ملایمت کنارش رفتم، دستش را گرفتم؛ اما انگار که از کارم ناراحت شد، دستش را به تندی کشید و سرش را به سوی دیگر کرد. دیگر نفسم بالا نمیآمد. یک لحظه دلم گرفت. احساس خفگی میکردم. دستم را روی ساعتم گذاشتم؛ حتی ساعتم از این اتفاق بینبض شده بود. دوباره چرخی زدم و رویم را به سمتش کردم. ایندفعه دستانم را روی چشمانش گذاشتم و بدون اینکه به او اجازهای بدهم شروع به صحبتکردن، کردم: - چی شده نازنینم، غصه تو نبینم؟ همینطور که دستانم روی چشمانش بود، زیر انگشتانم احساس داغی کردم. گریهاش گرفته بود. فکرکنم هنوز قصد حرفزدن نداشت، برایم سخت بود که راضیه را اینطور ببینم. راضیهای که اگر روزی با من حرف نمیزد، انگار جانش به لبش میرسید، حالا حتی ذرهای به خودش نمیخواست اجازهی حرفزدن بدهد. گریهاش شتاب گرفت. با این کارش ته دلم لرزید. نه، انگار لبانش هم به هم میخورد. انگار در حال گله و شکایت بود. از خستگیِ کنجکاوی گفتم: «دارم میشنوم، خوب دختر یه ذره بلندتر حرف بزن!» - دست رو دلم نذار که خونه...، عاطفه دیشب خونمون غوغایی بود، دعوا و داد و بیداد... منظورش را اصلاً نفهمیدم، قبلاً هم از این دعوا و داد و قالها در خانهیشان رخ داده بود. پرسیدم: «تو رو خدا، تیکهتیکه توضیح نده، گریه هم نکن. بفهمم چی داری میگی! حالا بگو دیشب چه خبر بود؟» - مامان و بابام. فقط باید بودی و میدیدی؛ نمیدونی سر اینکه مامانم غذای درست و حسابی برای شام درست نکرده بود، بابام چه دادی زد. از اون طرف بلافاصله که دعوا شروع شد، بابام گیر داد، چرا اصلاً میری سر کار، زنهایی که خونهداری بلد نیستند حق ندارند برن سر کار... عاطفه دیگه چی بگم، آنقدر دعواشون بالا گرفت، آنقدر از گذشتهها حرف زدن، آنقدر زخمهای کهنه رو باز کردن، که آخرش مامانم عصبانی شد و گفت: «دارم از دستت دیوونه میشم، بیا یه کمکی هم به من کن هم به خودت. طلاقم بده. خستم کردی، دیگه تا کی باید تحملت کنم؟» بعدم ساکش را جمع کرد و رفت خونهی مامانبزرگم. اشکهایش با داغی فراوانی روی دستانم میچکید. دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم: «نگران هیچچیز نباش! اونی که تا حالا ثبات زندگیتون رو نگه داشته الآن هم از هم نمیپاشتش. البته اگه از ته دل بهش اعتقاد داشته باشی، بسپار به خودش. مطمئن باش دوباره همهچیز جور میشه. این یه امتحان الهیِ، مبادا خرابش کنی، دلم میخواد مثل همیشه سربلند بیای بیرون، پس تنها کاری که باید بکنی، شکره، حالا هم اشکاتو پاک کن، تا بریم سر کلاس، زنگ خورد.» برایم سخت بود، به کسی که خودش خوب میدانست در شرایط بدی قرار دارد به زور بِقَبولانم، که نه، نگران نباش، اتفاقی نیفتاده همهچیز خوب است. لحظهای به این فکر کردم که اگر واقعاً قسمت این باشد که پدر و مادرش از هم جدا شوند، راضیه و مرضیه چه میشوند؟ ای وای خدای من، اصلاً نمیخواهم به چنین چیزی فکر کنم! هر روز سعی میکردم حواسش را به سمت دیگری جلب کنم تا از فکر جدایی و اینجور چیزها بیرون بیاید، ولی مگر میشد. بالأخره زندگی هر فرزندی در آخر به پدر و مادرش ختم میشد. از دعا و نذر و نیاز کم نمیگذاشتم، بالأخره زندگی راضیه یک جورهایی به من هم مربوط میشد. یک روز که حال خوبی نداشتم و نمیخواستم به مدرسه بروم، راضیه با پدرش به دنبالم آمدند، سعی کردم طوری رفتار کنم که راضیه از حال بدم باخبر نشود. به دروغ گفتم که خوابم برده بود. خیلی خوشحال به نظر میرسید. به مدرسه که رسیدیم از پدرش تشکر کردم. هنوز وارد مدرسه نشده بودیم، نه گذاشته نه برداشته، گفتم: «الهی دورت بگردم، الهی همیشه خندتو ببینم! چی شده آنقدر خوشحالی؟ راستشو بگو!» - عاطفه، من خیلی خوشبختم، خیلی. دیشب بابام در مورد دعوا و اون شب صحبت کرد گفت که خیلی از حرفاش پشیمونه، گفت که قراره بره مامانو برگردونه. با شنیدن این حرف، حال بدم از یادم رفت. من از راضیه خوشحالتر شدم، به قول پدربزرگم«دعوا نمک زندگیه»؛ ولی الهی همیشه همهی دعواها کوتاه میبود. بالأخره، منی که از این بابت خودم زخم خورده بودم، برگشتن راضیه برایم خیلی رضایتبخش بود. ای کاش مادر من هم، مرا میدید و به خاطر خودش و خواستههایش من و پدرم را رها نمیکرد و نمیرفت! ساعت بینبضم انگار که زندگی دوبارهای به او داده باشد، تند و تند تیکتیک میکرد، واقعاً دلش میخواست بعد از این همه وقت چه ساعت و زمانی را نشان دهد؟ خوشحال بودم که همهچیز دوباره روال خودش را از سرگرفته است و خوشحال بودم از اینکه دو بچهی دیگر به گروه ما، یعنی بچههای طلاق اضافه نمیشد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 84 |