تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,331 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,288 |
به وسعت ستارهها | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 267، خرداد 1391 | ||
نویسنده | ||
م.ر مشایه | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
به مناسبت مبعث پیامبر(ص)
حکایت اول چند سال در مکه قحطی و خشکسالی بود. مردم فقیر خیلی نگران و آشفته بودند. آنان غذایشان را به زحمت فراهم میکردند. ابوطالب هم دستش خالی بود. مخارج زندگی بر شانههایش سنگینی میکرد. از این که نمیتوانست غذای خانوادهاش را تأمین کند، بسیار پریشان بود. یک روز پیامبر(ص) همراه دو عمویش، حمزه و عباس، به خانهی ابوطالب رفتند. پیامبر(ص) گفت: «عموجان! اگر اجازه بفرمایید میخواهیم مقداری از دشواریهای شما را کم کنیم و هر کدام سرپرستی یکی از فرزندانتان را به عهده بگیریم.» ابوطالب در این باره با همسرش فاطمه بنتاسد مشورت کرد. همسرش دلش نمیآمد فرزندانش را از خود دور کند. چشمهای فاطمه پر از اشک شد و گفت: «دوری از علی، طالب، جعفر و عقیل بسیار سخت است. آه، چگونه دل از آنها بَر کنم. بدون آنها آشیانهی دلم خراب میشود.» ابوطالب گفت: «درست است، ولی سفرهی خالی سختتر است. همان بهتر که از ما دور باشند و گرسنه نخوابند.» ابوطالب و همسرش سرانجام تصمیم خود را گرفتند. ابوطالب رو به پیامبر و برادرانش کرد و گفت: «عقیل بماند و بقیه را ببرید.» هرکدام از عموها فرزندی را انتخاب کردند. علی که از همه کوچکتر بود تنها ماند. پیامبر(ص) به چهرهی معصوم و کودکانهی علی نگریست. دو نگاه آشنا به هم لبخند زدند. علی بیش از همه به پیامبر(ص) علاقه داشت و پیامبر(ص) هم بیش از هر کودکی علی را دوست میداشت. پیامبر(ص) با شادمانی گفت: «من علی را میخواهم. کسی را اختیار کردهام که خداوند برایم اختیار کرده است.» آنگاه دست علی را در دست مهربانش گرفت. همه از خانهی ابوطالب بیرون آمدند. آن لحظه انگار آرامش تمام دنیا در قلب کوچک علی بود. علی خوشحال بود و پیامبر نیز. پس از آن، آن دو دست در یک کاسه و سفره جا داشتند و نفسشان به هم گره خورده بود. همهجا با پیامبر(ص) بود. رفتار و حالتهای پیامبر(ص) را میدید و تحتتأثیر سخنان و رفتار رسولخدا قرار میگرفت. حتی گاه با او به کوه و بیابان پناه میبرد. سالها اینگونه ادامه داشت. درست است که علی در سیزدهسالگی اسلام را پذیرفت؛ امّا گویی همان سال اول بر اثر آموزش و تربیت پیامبر(ص) از بتها بیزار شد و به خدای یکتا ایمان آورد. این سخن خودِ اوست که در نامهها و نوشتههایش به جا مانده، که میگفت: «من هفت سال پیش از آن که اَحَدی از این امّت خدا را عبادت کند، او را عبادت میکردم.(1)» حکایت دوم شبی از شبها علی(ع) از کوه حرا باز میگشت که ناگهان نزدیک غارِ آن کوه، با پدرش روبهرو شد. ابوطالب با تعجب گره بر ابرو انداخت و خیره نگاهش کرد. - پسرجان کجایی؟ این درّه و کوه که جای گشت و گُذار نیست! - همین جایم پدرجان! - برای چه کار؟ - برای دیدار محمد و انجام وظیفه نسبت به پروردگارم. پیرمرد در اندیشه فرو رفت، سر تکان داد و گفت: «درست رفتی، اگر درست رفته باشی!» علی با شور و هیجان جواب داد: «من در پیروی او درست رفتهام و مردم از او جز حق و راستی سُراغ ندارند.» همهجا را سکوت پر کرده بود و گاه پاره پاره نسیم خُنکی میوزید. ابوطالب رو به آسمان کرد و به وسعت ستارههای درخشان چشم دوخت. گفتوگوهای پیدا و پنهان مردم را دربارهی محمد شنیده بود و خبر داشت که فرزند نوجوانش نیز پیرو او شده است. دوباره به علی نگاه کرد و پرسید: «منظورت محمد(ص) است؟» - بله پدرجان! به راستی که او پیامبر خداست. - بگو این چیست که مردم دربارهاش میگویند؟ این چه آیینی است که به او گرویده است؟ - آیین خداوند. آیین فرشتگان خدا. آیین پیامبران خدا. آیین پدربزرگ ما ابراهیم خلیل. - به برادرزادهی من چه ربطی دارد؟ - خداوند او را برای هدایت همهی خلق به پیامبری برانگیخته است. ابوطالب در چشمان فرزندش جستجو کرد و گفت: «پسرجان، میبینم پیرو او شدهای!» - آری به محمد(ص) که پیامبر خداست پیوستم و آنچه را آورده است تصدیق کردم. ابوطالب سرش را پایین گرفت و به فکر فرو رفت. از شور و هیجانی که از درون پسرش سر میزد شگفتزده بود. علی از این که خلوتی پیش آمده بود تا با پدرش تنها باشد، بسیار خوشحال بود. تصمیم داشت تا پدر را نیز وادارد اسلام را بپذیرد. با اینکه میدانست پدر در دل به خدا ایمان دارد و مخالف برادرزادهی خود نیست؛ اما دوست داشت پدر نیز آشکارا اسلام را بر زبان بیاورد تا همه بدانند. در پرتوِ درخشان مهتاب به سطر سطر خطوط پیشانی پدر خیره شد و با زبانی که در آن خواهش و مهربانی موج میزد، گفت: «پدرجان، به خدا او حق است و تو سزاوارترین کسی هستی که سخنش را بشنوی و یاریاش کنی، همراه من به سوی او بشتاب!» ابوطالب خیره به چشمان پسرش نگاه کرد و بعد لبخند زد. لبخندی به درخشندگی ستارگان و گفت: «پسرجان!... راستی که او تو را جز به راه خیر نخوانده است. دست از دامنش برندار!» 1) از سخنان حضرت علی(ع) در نهجالبلاغه. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 98 |