تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,306 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,233 |
کلید درماندگی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 267، خرداد 1391 | ||
نویسنده | ||
علی باباجانی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
همانطور آدامس را میجوید و به خانم معلم نگاه میکرد. یک طوری نگاه میکرد که انگار از معلم طلبکار است.
معلم گفت: «خب؟» نشست و گفت: «خب خانم، بلد نیستم دیگر.» خانم وقتی این حرکت ترانه را دید عصبانی شد: «بلد نیستی؟ این چه طرز برخورد است؟ پاشو وایستا ببینم.» از جا بلند شد و طلبکارانه گفت: «چیه خانم، چند وقتی است که خیلی گیر به ما میدهی. همهاش از من سؤال میپرسی!» معلم به طرفش آمد و گفت: «یعنی چه گیر میدهم. سؤال پرسیدن گیر دادن است. نگفتم که آپولو هوا کنی. یک سؤال درسی پرسیدم. مگر هفتهی قبل نگفتم درس را خوب بخوانید، میپرسم؟» و بلند رو به بچهها گفت: «نگفتم؟» همه یکصدا گفتند: «بله، گفتید.» - خب حالا چه میگویی. میخواهی همین یک سؤال را از دیگران بپرسم ببینی چند نفر جواب را بلدند. ترانه همانطور که ایستاده بود وول میخورد. گفت: «خب بپرسید. من که گفتم. بلد نیستم. ب... ل... د نیستم.» معلم عصبانیتر شد و گفت: «یعنی چه! این چه طرز صحبت کردن است؟» - خانم، درس نخواندم. چه کار کنم؟ دستش را به طرف در کلاس دراز کرد و گفت: «بیرون!» ترانه بیدرنگ خودش را از معلم دور کرد و به طرف درِ کلاس رفت. معلم هم مبصر را صدا کرد که ترانه را ببرد پیش ناظم. در حالی که به طرف میزش میرفت گفت: «عجب بچهی پررویی. انگار دارد برای من درس میخواند.» نشست روی صندلیاش و چشمهایش را بست. بچهها پچپچ میکردند. سرش را بالا گرفت، غضبناک گفت: «چه خبر است. ساکت!» کتاب را ورق زد و اسم یکی از بچهها را خواند. از شانس، واحدی را صدا زده بود. واحدی از جا بلند شد. معلم چند سؤال پرسید و او به خوبی جواب داد. نفر بعد هم به بعضی از سؤالها جواب داد. من تند تند کتاب را میخواندم. خدا خدا میکردم صدایم نزند؛ اما مثل این که لج کرده بود و قصد داشت از همه بپرسد. - ببینید بچهها، من با کسی شوخی ندارم. نمرهی این سؤالها در امتحان نهایی تأثیر دارد. رسولی. ترس ورم داشت. قلبم به تاپ تاپ افتاده بود. گوشهایم داغ شده بود. انگار کلاس روی سرم آوار میشد. کاش درس را جدی میگرفتم و میخواندم! از جا بلند شدم و آرام گفتم: «بله.» نگاهم کرد و اولین سؤال را پرسید. به من و من افتادم. بلد بودم ها، اما اضطراب نمیگذاشت به سؤال جواب بدهم. نفسی تازه کردم. معلم گفت: «خب.» وای، نکنه ماجرای ترانه هم برای من هم تکرار شود. توی دلم گفتم: «خانم، امروز چرا گیربازار راه انداختی؟» خودم را کنترل کردم. چطور میتوانستم جواب معلم را بدهم. نگاه خانم به من خیره شده بود. سرم را پایین انداختم. - خب؟ طوری خب را میگفت که انگار با پتک روی سرم میزدند. سرم را بالا گرفتم. با خودم گفتم: «حتماً راه دیگری هم هست.» دستم را بالا بردم و گفتم: «خانم اجازه؟» سرش را تکان داد که یعنی بگو. - خانم اجازه، میدانم شما زحمت زیادی کشیدید تا این درس را به ما یاد بدهید، هر چه کوتاهی است از من است. نمیخواهم بهانه بیاورم که مهمان داشتیم و سرم شلوغ بود و این حرفها. خواهش میکنم این بار مرا ببخشید! تنبلی کردم. اشک روی صورتم نشست: «به خدا نمیخواستم این طوری بشود. باور کنید جبران میکنم. هفتهی بعد بپرسید. اگر بلد نبودم، هر کاری خواستید بکنید.» از جا بلند شد و به طرفم آمد. دست روی گونهام کشید و اشکهایم را پاک کرد و بعد دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «بنشین.» هر که از اظهارنظر درماند و راه چاره درماندهاش کند، نرمی و مدارا کلید او باشد. امام حسین(ع) | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 113 |