هر کی از زندگی چی فهمیده؟
- فهمیدهام که یک زلزلهی 7 ریشتری تمام مشکلات دیگر زندگی آدم را کماهمیت میکند.
- فهمیدهام که باز کردن پاکت شیر از طرفی که نوشته «از این قسمت باز کنید» سختتر از طرف دیگر است.
- فهمیدهام که هیچ وقت نباید وقتی دستت توی جیبته روی یخ راه بری.
- فهمیدهام که نباید بگذاری حتی یک روز هم بگذرد بدون آنکه به فکر هدفت نباشی.
- فهمیدهام که اگر عاشق انجام کاری باشم آن را به نحو احسن انجام میدهم.
- فهمیدهام که وقتی گرسنهام نباید به سوپرمارکت بروم.
- فهمیدهام که میشود دو نفر دقیقاً به یک چیز نگاه کنند، ولی دو چیز کاملاً متفاوت ببینند.
- فهمیدهام که وقتی مامانم میگه «حالا باشه تا بعد» این یعنی «نه».
- فهمیدهام که من نمیتونم سراغ گردگیری میزی که آلبوم عکسها روی آن است بروم و مشغول تماشای عکسها نشوم.
- فهمیدهام که بیشتر چیزهایی که باعث نگرانی من میشوند هرگز اتفاق نمیافتند.
- فهمیدهام که اغلب مردم با چنان عجله و شتابی به سوی داشتن یک «زندگی خوب» حرکت میکنند که از کنار آن رد میشوند.
- فهمیدهام که وقتی من خیلی عجله داشته باشم نفر جلو من اصلاً عجله ندارد.
- فهمیدهام که اگر دنبال چیزی بروی به دست نمیآوری، باید آزادش بگذاری تا به سراغت بیاید.
- فهمیدهام که در زندگی باید برای رسیدن به اهدافم تلاش کنم، ولی نتیجه را به خواست خدا بسپارم و شکایت نکنم.
- فهمیدهام عاشق نبودن گناه است.
- فهمیدهام مبارزه در زندگی برای خواستههایت زیباست... اما تنها در کنار کسانی که دوستشان داری و دوستت دارند!
- فهمیدهام هر کسی مسؤول خودش است، هرکسی توی قبر خودش میخوابد، من باید آدم درستی باشم.
- فهمیدهام که وقتی طرف مقابل داد میزند صدایش به گوشم نمیرسد، بلکه از آن رد میشود.
- فهمیدهام هرکس فقط و فقط به فکر خودشه، مرد واقعی اونه که همیشه و در همه حال به شریکش هم فکر میکنه بیمنت.
- فهمیدهام برای به دست آوردن چیزی که تا به حال نداشتی باید بری کاری رو انجام بدی که تا به حال انجامش نداده بودی!
جملههایی چند:
ذرهای حقیقت پشت هر «فقط یه شوخی بود».
کمی کنجکاوی پشت هر «همینطوری پرسیدم».
قدری احساسات پشت هر «به من چه اصلاً».
مقداری خرد پشت هر «چه میدونم» و اندکی درد پشت هر «اشکالی نداره» وجود دارد.
بهیادماندنی
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی؛ و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد؛ و اگر اینگونه نیست، تنهاییت کوتاه باشد؛ و پس از تنهاییت، نفرت از کسی نیابی. آرزومندم که اینگونه پیش نیاید؛ اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
ویکتورهوگو
تختجمشید
در تصاویر حکاکیشده بر سنگهای تختجمشید هیچکس عصبانی نیست؛ هیچکس سوار بر اسب نیست؛ هیچکس را در حال تعظیم نمیبینید.
در بین این صدها پیکر تراشیدهشده حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد.
این آداب اصیلمان است:
نجابت، قدرت، احترام، مهربانی، خوشرویی...
هموطن ایرانی من، ایرانیِ اصیل بمان.
منبع: تاریخ ایران کهن
نعمت بینایی
در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر نوجوان 17سالهای که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد، دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوایِ در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد: «پدر نگاه کن، درختها حرکت میکنند.» مرد مسن با لبخندی، هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر نوجوانش را میشنیدند و از حرکتهای پسر که مانند یک بچهی پنجساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: «پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند.»
زوج جوان، پسر را با دلسوزی نگاه میکردند. باران شروع شد. چند قطره روی دست پسر نوجوان چکید، او با لذّت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: «پدر نگاه کن، باران میبارد، آب روی من چکید!»
زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند: «چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟»
مرد مسن گفت: «ما همین الآن از بیمارستان برمیگردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند!»
ثروتمند و پسرش
روزی یک مرد ثروتمند، پسربچهی کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانهروز در خانهی محقر یک روستایی مهمان بودند، در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالی بود پدر!» پدر پرسید: «آیا به زندگی آنها توجه کردی؟» پسر پاسخ داد: «بله پدر!»
و پدر پرسید: «چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟» پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: «فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود میشود، اما باغ آنها بیانتهاست!»
با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد ثروتمند بند آمده بود. بعد پسربچه اضافه کرد: «متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!»
هم چوب خورد، هم پیاز را، هم پول داد!
مردی خطایی کرد و محکوم به مجازات شد. به او گفتند میتوانی مجازاتت را خودت انتخاب کنی.
* یا باید چندین شلاق بخوری،
* یا باید مقداری معین پیاز بخوری،
* یا باید فلان مبلغ پول بدهی.
مرد با خود فکر کرد: «خوردن پیاز از هر مجازاتی قابل تحملتر و آسانتر است.» و این بود که پذیرفت پیاز بخورد. هنوز یکسوم مقدار تعیینشدهی پیاز را نخورده بود که حالش دگرگون شد و گفت: «شلاق بزنید!» پس از اینکه چند ضربه شلاق خورد، طاقتش تمام شد و گفت: «پول میدهم!» این بود که مبلغ تعیینشده را پرداخت کرد. در واقع هم چوب خورد، هم پیاز را و هم پول داد.
تبدیل دشمن به دوست
آقامعلم و یکی از شاگردانش از راهی میگذشتند. شب شد و مجبور شدند در مسافرخانهای توراهی ساکن شوند. صاحب مسافرخانه از دیدن آنها خوشحال شد و ساعتی نگذشت که با آنها صمیمی شد و شروع به صحبت در مورد وضع کار و درآمد خود کرد. او گفت: «در این مسیر روزگاری فقط من مسافرخانه داشتم. درآمدم هم خیلی خوب بود. عدهای از همسایههای من وقتی دیدند مسافرخانه درآمد خوبی دارد شغل قبلی خود را رها کردند و خانهی خود را تبدیل به مسافرخانه کردند. در نتیجه درآمدی که قبلاً فقط مال من بود بین چند نفر تقسیم شد. متوجه شدم چند تا از همسایههای دیگر هم میخواهند مسافرخانه بزنند. در نتیجه کاملاً مشخص است که وضعیت مالی ما از قبل هم بدتر میشود. از همان روز اول که این اتفاق افتاد ما همسایهها با هم دشمن شدهایم؛ و اگر از دستمان برآید به هم آسیب میرسانیم. خلاصه اینکه وضع اصلاً مثل گذشته آرام و مطمئن نیست، همه میخواهیم همدیگر را از بین ببریم.»
آقامعلم گفت: «تو هم اگر بخواهی میتوانی آنها را از بین ببری، بدون این که آسیبی به تو و آنها برسد.»
صاحب مسافرخانه با تعجب گفت: «چگونه اینکار ممکن است؟ آنها اگر بفهمند که قصد نابودیشان را دارم تلافی میکنند و جان و مال من به خطر میافتد.»
آقامعلم با لبخند گفت: «کسی قرار نیست هلاک شود! تو میتوانی با تبدیل دشمن به دوست، دشمنانت را از بین ببری! در این حالت نه تنها دیگر دشمنی نداری، بلکه در مقابل بر تعداد دوستان و یارانت نیز اضافه شده است.»
صاحب مسافرخانه گفت: «چگونه این را انجام دهم؟»
آقامعلم گفت: «به جای اینکه به فکر نابودی آنها باشی به راههایی فکر کن که با آنها یکی شوی و به کمک هم کار بزرگتری انجام دهید.
مثلاً میتوانید این منطقه را به یک استراحتگاه بزرگ و ارزان برای مسافران تبدیل کنید. در این حالت مشتریان شما فقط محدود به رهگذران عادی نیستند که به خاطر تاریکی و سرما به اجبار، مهمان شما شوند، بلکه همهی مسافران جاده برای استراحت و تفریح از دوردست به اینجا میآیند و چندین روز همینجا ساکن خواهند شد.
اگر از این پنجره به شغل خود نگاه کنید، آن وقت میبینید که درآمد و روزیتان به هم گره میخورد و به اجبار با یکدیگر دوست و همراه میشوید و دشمنی دیرینه به یکباره محو خواهد شد.
در حقیقت شما موفق میشوید با تبدیل دشمنان خود به دوست، نه تنها دشمنان خویش را از بین ببرید، بلکه بر تعداد دوستان خود هم اضافه کنید.
آدم خردمند همیشه به این شکل دشمنان را از بین میبرد.»