تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,462 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,406 |
کبوترهای چاهی رفتهاند... | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 267، خرداد 1391 | ||
نویسنده | ||
رستم فاطمه مشهدی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
اتومبیلی ترمز میکند. فکرم میترسد و پرواز میکند! سخت است. زمان میگذرد. خودم را جمع و جور میکنم و مُشتی دانه فراهم میآورم. دانههایی از فکر!
فکرها مرا به جایی میبرند که نه اتومبیلی آنجاست و نه صدای ترمزی که روح پرندهها را آزار دهد! فکرها مرا به جایی میبرند که درختهایش هنوز از زور دود سیاه اگزوزها، خفه نشدهاند! فکرها مرا به جایی میبرند که پیادهروهایی صاف و یکدست دارد. پیادهروهایی که هنگام عبور، اعتماد به نفس را به یاد تو میآورند! اتومبیلی ترمز میکند. فکرم میترسد و پرواز میکند! سخت است. زمان میگذرد. خودم را جمع و جور میکنم و مُشتی دانه، فراهم میآورم. دانههایی از فکر! فکرها مرا به جایی میبرند که تماشاچیهای بیکار و بدون هدف، ندارد! تماشاچیهایی که در هر گوشه از کوچه و بازارش، در پیچ هر دالانی و بُرجی عظیم، سرگردان، به این سو و آن سو نمیروند و نمیفهمند چرا ساعتها و ساعتها و ساعتها، جذب ویترینهای رنگارنگ و کوچک و بزرگِ مملو از مارکهای دروغین، میشوند؟ اتومبیلی ترمز میکند. فکرم میترسد و پرواز میکند! سخت است. زمان میگذرد. خودم را جمع و جور میکنم و مُشتی دانه، فراهم میآورم. دانههایی از فکر! فکرها مرا به جایی میبرند که در آنجا، خیلی از بدیها شبیه هم است و خیلی از خوبیها، دور از هم! فکرها مرا به جایی میبرند که در آنجا، قلبها، عشقها و لبخندها سالهاست فراموش کردهاند! فکرها مرا به جایی میبرند که در فرهنگ لغتشان، فقط کلمهی «من» را معنا کرده است! اتومبیلی ترمز میکند. فکرم میترسد و پرواز میکند! سخت است. زمان میگذرد. خودم را جمع و جور میکنم و مُشتی دانه، فراهم میآورم. دانههایی از فکر! فکرها مرا به جایی میبرند که در آنجا، همهچیز همان رنگی است که باید باشد! فکرها مرا به جایی میبرند که در آنجا، ذرهای هویت کاذب، وجود ندارد! فکرها مرا به جایی میبرند که در آنجا، اصالت را فریب نمیدهند و پنهانش نمیکنند! اتومبیلی ترمز میکند. فکرم میترسد و پرواز میکند! سخت است. زمان میگذرد. خودم را جمع و جور میکنم و مُشتی دانه، فراهم میآورم. دانههایی از فکر! فکرها مرا به جایی میبرند که در آنجا تا چشم کار میکند، کبوتر چاهی است! فکرها مرا به جایی میبرند که میشود خواب زیبای آسمان را در آنجا، حس کرد! فکرها مرا به جایی میبرند که پُر از نور و سبزینگی و رؤیاست! اتومبیلی ترمز... نه... اتومبیلهایی ترمز میکنند. کبوتر چاهیها میترسند و پرواز میکنند. خواب زیبای آسمان تمام میشود، نور به تاریکی میرسد و سبزینگی و رؤیا، مُهری از پوچ میخورد! بوق و فریاد و دود، همهجا را پُر میکند. صدا به صدا، نمیرسد! چشم به چشم، نمیرسد! دست به دست، نمیرسد! و درست در همین میانه است که صدای غریب، امّا کشدار سازی، بلند میشود! میایستم و ترمز میکنم! افکارم، همه پرواز کردهاند! خودم را جمع و جور میکنم و مُشتی دانه، فراهم میآورم. دوباره کبوترهای چاهی، ظاهر میشوند! دانههای فکرم را در مسیر پروازشان، حرکت میدهم! کبوترها در جایی از آسمان، که انگار آبی است، دور میزنند و دور میزنند و دور میزنند! در امتداد و چرخش پروازشان، نگاهم راه میکشد! کبوترها، خسته از همه چیز، به یکباره، گُم میشوند! باید سعی کرد. سعی! سعی میکنم و دوباره، مُشتی دانه فراهم میآورم. دانهها را در هوا میپاشم. کبوترها یک بار دیگر ظاهر میشوند. دانهها را تند تند، نوک میگیرند. دانهها تمام میشوند. کبوترهای چاهی، یکی یکی پرواز میکنند. باز هم نگاهم به دنبالشان راه میکشد! نگاهم پرواز میکند. دور و دور و دورتر میشود. در خانهای با درختهای تنومند و سر به فلک کشیده، که شیروانی آهنی و قرمزرنگ چرکی دارد، به میهمانی میرود! شیروانی آهنی، پُر از کبوترهای چاهی است! کبوترهایی که آسوده و آرام، در زیر آسمانی مملو از خوابهای زیبا، آرمیدهاند! آهسته آهسته، نزدیک میشوم. میروم و میروم و میروم. نزدیکتر! میرسم. سرم را بالا میگیرم و نگاهم را همانند کبوتری بر بلندای پُرآرامش شیروانی قدیمی، پرواز میدهم. نگاهم آسوده و آرام میشود. صدای بق بقوی کبوترهای چاهی، همچون پژواکی از یک ترانهی دلنشین، در فضای ذهنم، مینشیند! خودم را جمع و جور میکنم و باز، مُشتی دانه فراهم میآورم! نفس عمیقی میکشم. امّا... اتومبیلی ترمز میکند. فکرم میترسد و پرواز میکند! سخت است. زمان میگذرد. خودم را جمع و جور میکنم. مُشتی دانه فراهم میآورم... امّا دیگر نه از خانهی قدیمی و شیروانی آهنی قرمزِ چرکش خبری است، و نه از خواب زیبای آسمان و نه درختهای تنومند و سربهفلک کشیده! نگاهم دوباره در آسمان راه میکشد. میرود و میرود و میرود و دور میشود. آه... کبوترهای چاهی، همه رفتهاند! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 97 |