تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,253 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,164 |
چی بود، چی شد! | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 267، خرداد 1391 | ||
نویسنده | ||
رستم فاطمه مشهدی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
یک هفته از روزی که کارنامهام را گرفته بودم، میگذشت؛ امّا هنوز نه به پدر نشانش داده بودم، نه به مادر! یعنی راستش، هر جوری فکر میکردم، میدیدم جرأتش را ندارم! امّا در عوض، آنقدر دربارهاش فکر کرده بودم که از ناخن پا، تا موی کلهی مبارکم شده بود شکل فکر! آنقدر ریخت کج و کولهاش را تماشا کرده بودم که حتی با چشمهای بسته هم میتوانستم بگویم. بعد از آنکه لجم درآمد و مچالهاش کردم و بعد دوباره، مثلاً صاف و صوفش کرده بودم، چند تا چروک و خط کج و کوله، رویش افتاده بود! آخر راستش آنقدر ناراحت شده بودم که حتی رویم نشد به «نگین» دخترخالهام، که با هم خیلی دوست بودیم، نشانش بدهم! حتی همین ظهر، وقتی تلفنی با هم صحبت کردیم و گفت: به خاطر رفتن به خانهی مادربزرگش، که همدان است، نمیتواند با ما به مسافرت بیاید هم به او نگفتم کارنامهام را گرفتهام! حالا نگین هیچ! اگر پدر و مادر ببینند چه؟ حتماً پدر اخمهایش را میکند توی هم و داد میزند:
«بَهبَه! چشم و دلم روشن! چه دستهگلی خانم به آب داده! حالا که اینطوره پس دیگه سفر بی سفر، دریا- مریا دیگه خبری نیست! نگفتم این بچه سر به هوا شده؟ نگفتم اینقدر لیلی به لالاش نذارین!» آنوقت است که مادرجان هم دنبال حرف پدر، تَقتَق، بزند روی لُپهایش و با آن صدای نازکش بگوید: «خب منیژهخانم، چشم منم روشن! این بود نتیجهی اون چَشم- چَشمگفتنها... این بود نتیجهی اون میخونم، میخونمها؟... این بود جواب همهی زحمتهای ما؟... با ضربهای که مادر به پشتم زد، با گیجی عجیب- غریبی، از جا پریدم. مادر گفت: - آهای، حواست کجاس؟ کشتیهات تو دریا غرق شده، یا گربهی سر دیوار عطسه کرده! چند دفعه صدات کردم، متوجه نشدی. اینقدر فکر نکن دخترجون، خُل و چل میشیها... خواستم بگویم الآنش هم متوجه چیزی نیستم که یکدفعه جلوی خودم را گرفتم. مادر نگاهم کرد و من که حس میکردم صورتم از داغی گُر گرفته، لبخند زورکی زدم و گفتم: - گفتین گربه چیکار کرده؟ مادر جور عجیبی نگاهم کرد و گفت: - دیدی گفتم حواست نیست؟ و بعد بلافاصله، انگار که میخواهد مطلب محرمانهای را بیخ گوشم بگوید، سرش را جلو آورد و با صدایی آهسته گفت: - میدونم از چی ناراحتی، امّا آسمون که به زمین نچسبیده! نشد که نشد! یه فرصت دیگه... در حالیکه از صحبتهای مادر جا خورده بودم، بیاختیار کف دستهایم را به دو طرف صورتم، که درست مثل تنور، داغ داغ بود، مالیدم و پیش خودم گفتم: - وای... انگار مادر از قضیه بو برده! یعنی ممکنه کارنامهام رو دیده باشه؟ اصلاً شاید این حرفها رو میزنه که منو به حرف بیاره. یعنی... یعنی امکان داره بدونه و اینقدر خونسرد بمونه و تازه، دلداریم بده؟ همینطور که دلم داشت برای دیدن و ندیدن کارنامهام، از سوی مادر، به هزار راه میرفت، صدایش را شنیدم که میگفت: - مگه با تو نیستم دختر؟ حواست کجاس؟ همچی غرق فکر شدی که انگار از دنیا غافلی! هیچ معلومه چی میگی و حرف حسابت چیه؟ آخه دو کلمه حرف درست و حسابی بزن و بگو چته! با چشمهایی که حس میکردم نزدیک است از حدقه، بیرون بپرند و با زبانیکه به زور، توی دهانم تکان میخورد، گفتم: - خب... من... چیز... مگه شما... خودتون نگفتین... چیز... غرق شده؟ مادر با دهان باز و چشمهاییکه مثل چشم چینیها، تبدیل به دوتا خط باریک شده بود، نگاه خیرهای به رویم انداخت و گفت: - ای بابا... حالا بیا و درستش کن! مادرجون، من میگم چی شده که اینقدر توی فکری؟ هیچ میدونی چند دفعه صدات کردم، اما متوجه نشدی؟ بعد این حرف، مادر دوباره صورتش را نزدیک صورت من گرفت و با مهربانی گفت: - ببینم منیژهجون، دختر گلم، حالت خوبه؟ هیچ میدونی لُپهایت چطور گُل انداخته؟ نکنه خدا نکرده مریض شده باشی؟ نگاهم را از نگاه مادر دزدیدم و در حالیکه سعی میکردم خودم را خوشحال نشان بدهم، دستم را مُشت کردم! آنوقت مُشتم را آوردم جلو صورتم و بِرّ و بِرّ، ناخنهایم را تماشا کردم و بعد، خندیدم و گفتم: - بالأخره کی غرق شد؟ مادر انگشت اشارهاش را گذاشت زیر چانهام و سرم را بالا گرفت و گفت: - تو! برای اینکه تمام نقشههات، نقشه بر آب شد! یکدفعه دلم، هُوری ریخت پایین و با خودم گفتم: - دیدی؟ نگفتم کارنامهام رو دیده؟ وای... حالا چی کار کنم؟ اما... اما اگه دیده پس چرا اینطور خونسرد حرف میزنه؟ چرا... شاید دلش برام میسوزه! همین یک دقیقه پیش گفت آسمون که به زمین نچسبیده. نشد که نشد. یه فرصت دیگه! خُب، حالا میگیم مادر فهمیده و به روم نمیآره! اما... اما اگه به پدر بگه چی؟ اصلاً اگه گفته باشه. وای... اگه گفته باشه، با اخلاقی که پدر داره حتماً سفر و دریا و همهی نقشههام پَر! آنقدر به قول مادر، رفته بودم توی فکر که فقط وقتی سرم به طرف عقب کشیده شد فهمیدم مادر، نوک موهای دُماسبیام را توی دستش گرفته است! از شوخیای که کرده بود به زور لبخندی زدم. مادر دُماسبیام را ول کرد و گفت: - بگیر. اینم دُمب اسبیات! مال خودت. فقط میخواستم از بیهوشی دربیایی! بعد خیرهخیره، به چشمهایم نگاه کرد و گفت: - آدم از فکر بیهوده، به جایی نمیرسه! اینقدر فکر نکن! آنوقت خندهی عجیب و غریبی کرد و درحالیکه سرش را تکان- تکان میداد، از اتاق بیرون رفت. دوباره با نگرانیهایم و کابوس کارنامه تنها شدم. پیش خودم گفتم: - کاش میتونستم مطمئن بشم کارنامهام رو دیده یا نه! اصلاً... اصلاً چطوره همهچی رو به مادر بگم و خودمو خلاص کنم؟ اونوقت حتماً مادر یه جوری که اوضاع بهم نریزه سر و ته قضیه رو هم میآره و نمیذاره پدر عصبانی بشه. خدا رو چه دیدی، شایدم برنامهی سفر شمال رو بِهِم نزنه! اما... اما اگه... آخ، دارم سکته میکنم! کاش لااقل نگین اینجا بود و بهم یاد میداد و میگفت چیکار کنم! وای که سر دوراهی موندن چهقدر بَده! مثل اون پسره... کی بود؟ آهان، هاملت. حالا میفهمم اون بیچاره چهقدر دلش هی هُوری ریخته پایین و هی دایم شک کرده و هی فکر کرده و آخر رسیده به این جمله که: آه... بودن یا نبودن فلسفه این است! که البته من طفلکی باید بگم: آه... بگم یا نگم!... بگم یا نگم... فلسفه این است! دستهایم را گذاشتم روی گوشهایم تا جلو زنگ ناجوری را که از صدای داد مادر، توی سرم پیچیده بود گرفته باشم؛ اما انگار فایدهای نداشت، چون او، با همان صدای فریادمانند، پشت سر هم میگفت: - اُوهُو... های... با توام... آها... کجایی؟ کُشتی منو دختر. باز دوباره خودت رو غرق فکرهایت کردی که... هیچ میدونی چند دقیقهاس که همینطور ایستادم و دارم نگاهت میکنم؟ بگو نه. از کجا بدونم. بله، معلومه. اگه دونسته بودی که مجبور نمیشدم حنجرهام رو پاره کنم و هی داد و فریاد بزنم. اصلاً هیچ معلومه چِت شده؟ دیگه دارم از دستت کلافه میشم! چارهای نبود. قبل از اینکه مادر عصبانی بشود، باید با یک مقدمهچینی غمگینکننده، ماجرا را برایش تعریف میکردم. حالا یا میدانست یا نمیدانست، به هر حال باید به او میگفتم. نگاهش کردم. چشمهایش را تنگ کرده بود و زُل زده بود توی صورتم. آه، خدایا کمکم کن! کمکم کن تا حداقل در لحظهای که خودم را ناراحت و غمگین نشان میدهم خندهام نگیرد! آنوقت حتماً مادر، با دیدن قیافه و صدای غمگینم، ناراحت میشود و دلش برایم میسوزد! فعلاً بهترین راه این است که خودم را کمی آن طوری که همیشه دوست داشت، لوس کنم تا کمکم وارد اصل موضوع بشوم. با این فکر، جلو رفتم و مژههایم را چندین بار بهم زدم و با لبهایی غنچهشده، گفتم: - مادرجون... میخوام یه چیزی رو بهتون بگم. راستش... اما مادر چنان زد توی ذوقم و صحبتم را نیمه گذاشت که شدم عین بادکنکی که نخش از دهنهاش، باز میشود! او با لحنی که خیلی جدی بود، گفت: - خودتو اینطوری لوس نکن که دیگه اصلاً خوشم نمیآد! حرف میخوای بزنی، جدی! ناراحت از به باد رفتن نقشهام، این بار خودم را به مظلومی زدم و گردنم را کجِ کج گرفتم و بعد از قورت دادن آب دهنم، با لحن غمناکی گفتم: - راستش من چند روزه خیلی ناراحتم! آخه همونطور که گفتین، همهی نقشههایم به هم ریخته! اگه اینطور نمیشد، مسافرت خیلی خوش میگذشت! مادر سرش را تکان داد و با همان لحن خیلی جدی گفت: - بله؛ اما حالا که نشد. پس ناراحتی و غصهخوردن هم فایدهای نداره. قبلاً هم بهت گفتم، آسمون به زمین نچسبیده! یه فرصت دیگه... انشاا... سال بعد جبران میشه! چیزی توی دلم گفت، گروپ! با خودم گفتم: «دیدی، نگفتم مادر فهمیده موضوع چیه!» آن وقت زیرچشمی نگاهش کردم و پرسیدم: - پدر هم میدونه؟ این بار مادر با خونسردی تمام جواب داد: - بله، چطور مگه؟ مسألهی خیلی مهمییه؟ بیاختیار از جایم بلند شدم و در حالیکه دستها و پاهایم را در هوا تکانتکان میدادم جیغ بلندی کشیدم و گفتم: - هیچی نگفت؟ - نه.. چی بگه؟ تازشم، اخلاق پدرت رو که میدونی. امروز یه چیزی میگه، اما فردا روز، آنچنان کاری باهاش نداره! دیروزم که ماجرا رو شنید، گفت: کاری به این کارا نداره! چون تو اصل ماجرا نمیتونه تأثیری داشته باشه! بعدشم، مگه خدای نکرده خُل شدی که اینطور بالا و پایین میپری؟ وای که بهتر از این نمیشه! اصلاً فکر نمیکردم اینقدر راحت، بتوانم از چنین موضوع آزاردهندهای، خلاص بشوم! با این حال، خودم را جمع و جور کردم و با خنده گفتم: - مادرجون، خوابم یا بیدار؟ یعنی... یعنی وقتی فهمید، اصلاً ناراحت نشد؟ - نخیر. ناراحت نشد. - عصبانیام نشد؟ نگفت پس دیگه مسافرت نریم؟ - وا... چه ربطی داره؟ هر چیزی به جای خود! - آخه مگه میشه؟ - حالا که شده. دیگه چه فرمایشی دارین؟ خندیدم و بیاختیار، باز هم دستها و پاهایم را در هوا تکان دادم. بعد به طرف مادر رفتم و بغلش کردم و درحالیکه چلپ و چُلوپ، میبوسیدمش، گفتم: - راستی، شما از کجا فهمیدین؟ مادر لبخندی زد و گفت: - نه من، بلکه هرکس دیگهای هم که قیافهات رو میدید، میفهمید! از اینا گذشته بهتره بدونی که بنده، همیشه همهچی رو زودتر از تو و بقیه، میفهمم! بله خانم! دوباره چندتا چلپ- چُلوپ دیگه راه انداختم و گفتم: - الهی که من قربون پدر و مادر خوبم برم! اصلاً فکر نمیکردم این طور بشه! نمیدونین توی این یک هفته، چی کشیدم! مُردم! پوکیدم! دِقیدم! بسکه فکر کردم! مادر نگاهم کرد و همراه با سری که تکانتکان میداد، گفت: - بَه هَه... پس برای این بود که اینقدر تو فکر بودی؟ - خب بله؛ آخه همهاش میترسیدم دیگه مسافرت نریم! برای همینم، هی با خودم فکر میکردم و میگفتم، بگم یا نگم؟ شده بودم مثل هاملت در کتاب شکسپیر! اما خب، حالا که اینطوری شد، در عوض منم از همین لحظه، به شما قول میدهم از زمان حرکت، تا برگشتن از سفر کتاب رو از خودم جدا نکنم. مادر نگاه دیگری به طرفم کرد و با تعجب گفت: - اِ... دخترم چهقدر اهل مطالعهاس! خوبه! خودم را کمی لوس کردم و با صدایی بچگانه گفتم: - مسخرهام میکنین؟ - مسخره چیه! بد میکنم میگم اهل مطالعهای؟ از مادر که میخواست از جایش بلند شود، فاصله گرفتم و با لحنی حقبهجانب و جدی گفتم: - خب برای اینکه میخوام جبران کنم. خودتون گفتین انشاا... سال بعد! پس باید منم کاری بکنم که شهریور نمرهام خیلی خوب بشه و البته میشه! چون دوتا تجدید که بیشتر نیست. تازه پایهام برای سال بعد قویتر میشه! کسی چه میدونه؟ شاید سال آینده شاگرد اول شدم! میدونم که اگه شاگرد اول بشم شما و پدر خیلی خوشحال میشین، نه؟ به مادر نگاه کردم. او همانطور که نیمخیز، از روی زمین بلند شده بود، درست مانند مجسمهای سنگی، خشک و بیحرکت، سر جایش باقی مانده بود! تازه، ابروهایش هم یک جور وحشتناکی، توی همدیگر گره خورده بودند! با تعجب پرسیدم: - طوری شده مادرجون؟ که ناگهان مادر با همان اخم وحشتناک، نگاه چپچپی به صورتم انداخت و با صدای نازک و دهانی که انگار دهنکجی میکرد، فریاد زد: - طوری شده مادرجون؟ دیگه میخواستی چی بشه؟ گفتی تجدید؟ دوتا؟ درحالیکه ناراحت شده بودم و حس میکردم همین الآن است که اشکهایم سرازیر شود، گفتم: - اما... اما... مگه شما، خودتون نگفتین کاریه که شده! غم و غصه هم فایدهای نداره، سال بعد جبران میشه و مهم نیست؟ حتی پدر هم... مادر با عصبانیت تمام و با صدایی که حالا خیلی نازکتر از قبل شده بود، داد زد: - چیچی رو گفتم ناراحت نباش! چه خوشخیال! من داشتم برای نیومدن دخترخالهات به تو دلداری میدادم و میگفتم، نقشههات نقش برآب شد و انشاا... سال بعد و پدرت حرفی نزد و...، اون وقت تو به من میگی تجدید آوردم؟ اونم دوتا؟ خوبه... چشمم روشن! این بود نتیجهی اون چَشم چَشم گفتنها؟ این بود نتیجهی اون میخونم میخونمها؟ این بود جواب همهی زحمتها؟ باشه... حالا پدرت میآد و تکلیفت رو روشن میکنه! بند دلم پاره شد. آن هم چه پارهشدنی! چه فکری کرده بودم و چه شد! آن هم با چه وضعی و در چه زمانی! به هرحال کاری نمیتوانستم بکنم جز اینکه تندتند، اشکهایم را از روی صورتم، که مثل تنور داغ و گُرگرفته بود پاک کنم و با گردنی که حالا دیگر واقعاً یکوری و کج مانده بود، منتظر بمانم تا با داد و قالیکه مادر راه انداخته، پدر، با یک توپ و تشر اساسیتر، و تنبیهی که نتیجهاش، مطمئناً به همزدن سفر شمال بود، سر برسد و بقیهاش هم که دیگر وای... صورتم را کف دستهایم پنهان کردم و درحالیکه های- های گریه میکردم، از اتاق پریدم بیرون و زیر لب گفتم: - ای نگین، بگم الهی خدا چیکارت کنه! اگر تو بودی شاید... | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 113 |