تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,427 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,375 |
سرگیجهی الّاکلنگی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 267، خرداد 1391 | ||
نویسنده | ||
سعیده اصلاحی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
آپارتمانها ردیف ردیف در آفتاب لم داده بودند و پنجرهها با دهان نیمهباز، خمیازه میکشیدند. در خیابانهای اطراف، خبری از هیاهوی بچهها نبود، در پارکینگ و راهروها و آسانسور هم، هیچ بچهای بالا و پایین نمیپرید.
این وقایع عجیب نبود، خرداد شروع شده بود... ماه نفسگیر امتحانات. روبهرویِ درِ ورودی آپارتمان، پارک کوچکی بود با چند وسیلهی بازی جورواجور و فضای سبز زیبایی با گلهای رنگارنگ و درختانی تنومند و انبوه، که حالا خلوت و خالی مانده بود و هیچکس از پشت نردههای نارنجیاش بیرون را تماشا نمیکرد... در این سکوت که فقط با غوغای گنجشکها به هم میخورد، حوصلهی سرسره و تاب و چرخ و فلک و الاکلنگ سر رفته بود. گاهی باد با شدت میوزید و یکی از صندلیهای آویزان تاب را کمی هل میداد... گاهی هم برگ خشک کوچکی، پایین میافتاد و روی سرسره، سر میخورد. الاکلنگ، پا در هوا مانده بود و چرخ و فلک بیحرکت نشسته بود. در این هنگام، آقای نگهبان از اتاقکش بیرون آمد، نگاهی به اینطرف و آنطرف انداخت و صدای سرفهاش، گنجشک کوچولویی را که روی لبهی چرخ و فلک نشسته بود، پراند... الاکنگ قژقژ کرد و نالید: «ای بابا! یکی بیاد منو سر و ته کنه. از بس پا در هوا موندم خسته شدم.» چرخ و فلک جواب داد: «مثلاً کی بیاد؟ کسی اینجا نیست. تازه فکر کردی ماها خسته نشدیم؟» الاکنگ دوباره گفت: «شماها که مثل من نیستین، تو که نشستی سر جات، سرسره هم که هیچوقت تکون بخور نیست، تابم که فقط صندلیهاش میان و میرن، فقط من بیچاره یا سر در هوام یا پا در هوا...، کاشکی کسی میاومد منو جابهجا میکرد!» باد که گفتوگوی آنها را میشنید، چند بار فوت کرد به شاخهها و گفت: «باور کن زور من همین قدره.» چرخ و فلک، سر به سر باد گذاشت وگفت: «راست میگی؟ اِی کلک! پس کی بعضی وقتها در و پنجرهها رو محکم میکوبه به هم و دیوارها رو میلرزونه؟» باد، دور خودش چرخی زد و گفت: «در و پنجرهها سبکن، اما الاکنگ، سنگینه، زور میخواد.» الاکلنگ آهی کشید وگفت: «خوش به حال باد! هر جا بخواد میره، هرکار بخواد میکنه. مثل ما نیست که مجبور بشه یه جا بشینه و تکون نخوره.» باد، زد پشت یکی از صندلیهای تاب و آرام زمزمه کرد: «نه بابا... وقتی بچهها نباشن، هیشکی دل و دماغ نداره.» سرسره که تا حالا ساکت بود، آهی کشید و گفت: «راست میگی، این پارک، این آپارتمان... اصلاً این دنیا بدون بچهها صفا نداره.» دیگر کسی حرفی نزد و همه رفتن توی فکر. چند دقیقهای گذشت، ناگهان صدای قارقار چند کلاغ سکوت را شکست. باد از جا پرید و گفت: «فهمیدم.» تاب و سرسره با هم گفتند: «چی چی رو؟» باد جواب داد: «این که چه جوری الاکلنگ رو جابهجا کنیم.» تاب و سرسره دوباره گفتند: «خب چهجوری؟» باد گفت: «با کلاغپر.» این بار چرخ و فلک قژقژ کرد و با تعجب گفت: «کلاغپر؟» باد رو به بالا اوج گرفت و گفت: «آره، کلاغپر.» و پیچید دور و بر چند کلاغ که روی بلندترین شاخهها نشسته بودند... بعد از چند لحظه کلاغها پایین پریدند و روی نردههای نارنجی پارک نشستند. یکی از آنها اشاره کرد به الاکلنگ و با صدای کلفتی گفت: «اینو باید تکون بدیم؟ فکر نکنم اگه من و جد و آباد قارقاریها هم جمع بشیم کافی باشه!» باد گفت: «حالا شماها سعیتون رو بکنین شاید بشه.» کلاغ صدا کلفت خندید و گفت: «باشه، قبول.» بعد پرید و رفت نشست روی پای در هوا ماندهی الاکلنگ، دوستانش هم آمدند، اما هیچ اتفاقی نیفتاد. کلاغها زدند زیر خنده، الاکلنگ عصبانی شد و داد زد: «زهرقار! به چی میخندین؟ اگه شما رو هم چند روز پا در هوا و سر و ته نگه دارن خنده که چه عرض کنم قار قار کردن هم یادتون میره.» کلاغ صداکلفت، آرامتر گفت: «عزیز من! این که تقصیر ما نیست، خواستیم کمکی بهت بکنیم، خب زورمون نرسید.» الاکلنگ آهسته گفت: «معذرت میخوام! آخه شما نمیدونید چه سرگیجهای گرفتم از بس اینجوری موندم. کاشکی میشد یکی از این بر و بچهها میاومد و یه کمی سوارم میشد تا حالم بهتر شه!» هنوز حرفش تمام نشده بود که یه چیز سیاه افتاد روی پاهایش و کلاغها را فراری داد. الاکلنگ با دستپاچگی پرسید: «ای وای! این چیه؟ سیاهه، ولی تکون نمیخوره. نکنه کلاغِ مردهاس؟» باد با خنده گفت: «نه، نترس بابا. کلاغ نیست، کلاه آقای نگهبانه.» کلاغ صداکلفت گفت: «خب چرا آوردی انداختیش اینجا؟ فکر کردی این کلاه، از منِ کلاغ سنگینتره؟» باد دوباره خندید و گفت: «نه، از شماها سبکتره؛ اما شاید بتونه مشکل الاکلنگ رو حل کنه.» سرسره پرسید: «آخه مگه میشه؟» یه کلاه چهجوری میتونه این تیکه آهن رو، تکون بده؟» باد، ُسر خورد روی سطح براق سرسره و گفت: «اون نه، ولی صاحبش میتونه.» کلاغها که چیزی از حرف باد نفهمیده بودند با منقار باز، پریدند و از آنجا دور شدند. همه خسته بودند و زیر سایهی سکوت، چشم دوخته بودند به کلاه لبهدار آقای نگهبان که باد گذاشته بود روی پای الاکلنگ و رفته بود. ساعتی گذشت. هوا خنکتر شده بود. خورشید هم داشت کمکم قل میخورد و میرفت پشت کوه. گروهی از ساکنین آپارتمان مثل هر روز برای هواخوری آمدند و روی نیمکتهای پارک نشستند و شروع کردند به گل گفتن و گل شنیدن. آقای نگهبان که صدای خندهی همسایهها را شنیده بود، لبخند برلب از اتاقکش بیرون آمد و رفت پیش آنها؛ اما نیمکتها پر بودند و او جا برای نشستن نداشت. خواست برود، صندلی داخل اتاقک را بیاورد که چشمش افتاد به کلاه لبهدار مشکیاش. باعجله رفت تا برش دارد. «حاجی» که از ساکنین مُسن و مهربان آپارتمان بود با صدای بلند گفت: «آقای نگهبان نرو، بیا بشین جای من. میخوام یه کمی قدم بزنم.» آقای نگهبان که از پیدا شدن کلاهش خوشحال بود گفت: «ممنون! شما بشینید. اینجا هم بد نیست. سایهاس من هم مینشینم رو به روتون.» و بعد نشست روی پای الاکلنگ و آن را سر و ته کرد. سرسره و تاب و چرخ و فلک، هورا کشیدند و الاکلنگ بعد از مدتها، قژقژ خندید. باد هم که از خوشحالی پر درآورده بود وزید و وزید. آقای نگهبان با ذوق گفت: «حاجی بیا اینجا. نمیدونی چه باد خنکی میآد!» حاجی بلند شد و رفت نشست روی سر الاکلنگ و دوتایی شروع کردند به بازی و بلندبلند خندیدن. صدای خندهی آنها، بقیه را هم به کنار وسایل بازی کشاند. دو نفر بیمعطلی سوار تاب شدند و پنج نفر هم با عجله در صف سرسره ایستادند. دو- سه نفر هم سوار چرخ و فلک شدند. آنها در حین بازی هی به هم نگاه میکردند و از خنده ریسه میرفتند. حاجی که مثل آقای نگهبان نمیتوانست دل از الاکلنگسواری بکند در حال خنده، بریده بریده گفت: «تازه میفهمم چرا نمیشه این بچهها رو از وسایل بازی جدا کرد.» آقای نگهبان هم در تأیید حرف حاجی با خنده گفت: «پس تا بچهها سرگرم امتحاناتشون هستن ما هم میتونیم یه کم بچگی کنیم و عصرها برای بازی بیاییم اینجا. هرکی موافقه، بلند بگه: «بعله.» حاجی زودتر از بقیه داد زد:«با اجازهی نوههام و بزرگترای مجلس بعله.» همه بلند بلند خندیدند؛ حتی الاکلنگ، سرسره، تاب و چرخ و فلک. باد صدای خندهی آنها را به گوش بچهها رساند و بچهها هم که حالا وقت استراحتشان بود یکی یکی به جمع پدربزرگها پیوستند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 121 |