
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,408 |
تعداد مقالات | 34,617 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,341,259 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,871,545 |
مطمئن مطمئن | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 267، خرداد 1391 | ||
نویسنده | ||
مریم کوچکی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 04 اسفند 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
کنار مامان میآمدم. گوهرخانم پشت سرمان بود. دوست داشتم هر چه زودتر برسم خانه. خسته بودم. نگاهش نکردم که مجبور شوم سلام بدهم.
کیفم را گذاشتم زمین و روی تخت دراز کشیدم. مغزم داشت منفجر میشد. کلافه بودم. مامان برایم قرص و شیر آورد. گفتم: «این دختر چه رویی داره!» مامان گفت: «کی؟» - دختر آقای دریایی! ته کوچه میشینن. میگه اگه مشکل زبان داشتی به من بگو. زبان میخونم. ترم اولم. لجم گرفت. منم گفتم: «ممنون، انگلیسی من خیلی عالیه!» مامان سرش را تکان داد: «به نظرم حرف بدی نزده!» سرم گیج میرفت. گفتم: «مامانجان، دختره اعتماد به نفس بالایی داره. ترم اول. فکر کنم یادت باشه الآن آبانه؛ یعنی تقریباً یک ماهه که دانشجو شده.» مامان که داشت برنج پاک میکرد گفت: «سخت نگیر عزیزم! حالا که خودش گفته خُب ازش کمک بگیر. هر چی باشه تو هنوز دبیرستانی هستی. مطمئنی که ترم اولِ؟ شاید بیشترِ!» - نه بابا، مامانجان همسن منِ! مطمئن مطمئن! تازه آمدیم اینجا، میخواد خودی به ما نشون بده! ** صورتم را برگرداندم تا من را نبیند. توی اتوبوس بودیم. آمد کنارم. - سلام المیراجان! حوصلهاش را نداشتم. خندیدم گفتم: «اِوا! سلام! ببخشید ندیدمت رؤیاجون!» - از مدرسه مییای؟ دستم را گرفتم به شیشهی اتوبوس که نیفتم و گفتم: «بله.» - خسته نباشی! از مدرسه و درسها چه خبر؟ دیگر داشت کفرم را بالا میآورد. دوباره یک لبخند خوشگل ساختگی زدم و گفتم: «عالیه!» اَه، اَه، آدم کَنه! پیاده شدیم. نذاشت پول اتوبوس را حساب کنم. گفت: «عزیزم بزرگی گفتن، کوچیکی گفتن!» اِی خدا، اِی خدا، چه شانسی دارم من! باید تا رسیدن به خانهیمان، همراهش میشدم. دنبال حرف میگشتم. پرسیدم: «رؤیاجون، دانشگاه بهتره یا دبیرستان؟» مثل این بچهها که عِندِ(END) مثبتند گفت: «هر دوش یه حس و لذت خاصی داره.» دلش میخواست ادامه بدهد که من گفتم: «خوشحال شدم. بفرمایید!» و زنگ درِ خانه را زدم. گفت: «راستی توی دانشگاه ما یه کلاس تقویت انگلیسی گذاشتن و ورود و ثبتنام برای دبیرستانیهای پیش رایگانِ! با شرط معدل، میخوای؟» جواب دادم: «با مامانم صحبت میکنم و جواب میدم! خداحافظ! بفرمایید!» ** چند تا اشکال و ترجمهی سخت پیدا کردم. دوست داشتم حال رؤیاخانم را بگیرم. با زیبا رفتیم خانهیشان. با خوشرویی الکی و ظاهری جواب میداد. زیبای خودشیرین پرسید: «ملی میخونین رؤیاجون؟» در حالی که سرش روی دیکشنری بود جواب داد: «بله عزیزم!» گفتم: «زیبا مزاحم نباشیم پاشو بریم. مامان منتظره. راستی من کلاس زبان دانشگاه نمیتونم بیام. راهش دوره، وقتم ندارم!» رؤیای عزیز گفت: «نه، بنشینید، من هنوز پذیرایی نکردم. حیف شد، میل خودت! کاش میومدی!» پرسیدم: «خودتون چی؟ میرید؟ به دردتون میخوره؟» سرش را تکان داد و گفت: «اگه خوب و مفید بود، چرا که نه!» لبخند زدم و گفتم: «بله، حتماً! برای تقویت زبان خوبه!» زیبا قصد بلند شدن نداشت. لجم گرفته بود. - فوقدیپلم هستید یا لیسانس؟ زیبا چه سؤالهای مزخرفی میپرسید. - عزیزم من ترم اول فوقلیسانسم! برق از سرم پرید. بعد یکدفعه تنم یخ زد. زیبا نگاه من کرد. ابروهایش را دو متر بالا برد: - فوقلیسانس؟ رؤیا با تعجب نگاهمان کرد: «بله، چیزی شده؟» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 108 |