تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,209 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,132 |
نقد و بررسی رمان سفرهای گالیور | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 267، خرداد 1391 | ||
نویسنده | ||
مصطفی بیان | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
اثر: جاناتان سوییفت
نام من «گالیور» است. سفرهایم آنقدر عجیب است که گاهی فکر میکنم گرفتار کابوسی ترسناک بودهام و همهی آن ماجراها، خواب و خیالی بیش نیست؛ اما همیشه از خود پرسیدم مگر در بیداری هم میشود خواب دید؟ داستان من از جایی شروع میشود که به عنوان پزشک در یک کشتی بزرگ تجاری استخدام شدم. در سحرگاه یک روز بهاری، کشتی از بندر «بریستول» عازم دریاهای جنوب شد. کشتی در روز هشتم گرفتار توفانی سهمناک شد. ناگهان موجی بزرگ مثل یک کوه عظیم بر عرشهی کشتی فرو ریخت و جهان پیش چشمم سیاه شد. وقتی چشم باز کردم، خورشید بر سقف آسمان آبی میدرخشید و در اطرافم تا چشم کار میکرد، آب بود و آب. بار دیگر از هوش رفتم. این بار از شدت تشنگی و گرسنگی بود که لای چشمهایم را باز کردم. آسمان آبی با لکههای سفید ابر بالای سرم گسترده بود. به پشت افتاده بودم و سفتی خاک را زیر بدنم احساس میکردم. حرکتی به خود دادم. انگار به زمین میخکوب شده بودم. خواستم سر بلند کنم که ناگهان صداهای ریز و عجیبی در گوشم پیچید. انگار هزارها جوجهگنجشک در اطرافم جیک جیک و جستوخیز میکردند. با زحمت زیاد حرکتی به گردنم دادم. به دنبال آن، جیغ ریز و درهم صدها موجود کوچولو در مغزم پیچید. با هر زحمتی بود سرم را کمی بالا آوردم. صدها آدم کوچولوی بندانگشتی در اطرافم به این طرف و آن طرف میرفتند. تمام بدنم با رشته نخهای محکمی به زمین میخکوب شده بود. از ترس فریاد کشیدم. آدم کوچولوها که ترسیده بودند، شروع به تیراندازی کردند. تیرهایی که پرتاب میکردند، مثل صدها سوزن در بدنم فرو میرفت و دردناک میشد. دست از تلاش برداشتم. آدم کوچولوها کمکم به من اعتماد میکردند. در این موقع کالسکهی طلایی کوچکی از دور پیدا شد. از ترس و احترام آدم کوچولوها، فهمیدم که امپراتور آنها برای دیدن من آمده است. امپراتور که مثل یک عروسک کوچولو، لباسهای اشرافی و پرزرق و برق به تن داشت، بالای یک برجک چوبی ایستاده بود و داد و بیداد میکرد. کلماتی به زبان میآورد که معنای آن را نمیفهمیدم. به شدت گرسنه بودم. پس با حرکت دادن لبها و بسته کردن دهان، مقصودم را به آنها فهماندم. امپراتور با حرکت دستها و فریاد، دستوری به سربازان داد و چند دقیقه بعد، گاریهای کوچک پر از غذا و بشکههای آب از راه رسیدند. با تکیه دادن چند نردبان به شانههایم، زنبیلهای پر از نان و گوشت روی سینهام قرار دادند. به دستور امپراتور، بندهای دست و موهای سرم را باز کردند تا بتوانم غذا بخورم. وقتی فهمیدند که رام و آهسته هستم، همهی بندها را از بدنم باز کردند. امپراتور که شجاعتی پیدا کرده بود، همراه تعدادی از سربازان و فرماندهان مسلح به روی سینهام قدم گذاشت. با احتیاط به طرف صورتم آمد و بار دیگر کلماتی را بر زبان آورد که معنای آن را نفهمیدم. دوباره ساکت و بیحرکت دراز کشیده بودم. در این حالت به خواب عمیقی فرو رفتم. چیزی مثل سوزن به صورتم فرو رفت و از خواب پریدم. نیزهی یکی از سربازها به طور اتفاقی به نوک بینیام فرو رفته بود. احساس کردم روی ارابهی متحرکی دراز کشیدهام. نگاه کردم، چند هزار رأس اسب کوچولو ارابه را میکشیدند. تعداد زیادی سوار مسلح در اطرافم حرکت میکردند. پس از چند ساعت، به شهر بزرگ «لیلی پوت» رسیدیم. به فرمان امپراتور بزرگترین ساختمان شهر را برای اقامت من در نظر گرفته بودند. این قصر که به چشم مردم «لیلی پوت» مثل یک کوه بزرگ به نظر میرسید، برای من، اتاق کوچکی بود که برای گذشتن از دروازهی آن مجبور بودم سینهخیز بروم. امپراتور با دهها سرباز و نگهبان به دیدن من آمد. چون چیزی از حرفهای او را نمیفهمیدم، بیدرنگ دستور داد که چند نفر از معلمان سرزمین «لیلیپوت» برای آموزش زبان آن سرزمین به پیش من بیایند. برای هر وعده غذای من مجبور بودند، شش گاو و چهل گوسفند و پانصد نان تهیه کنند. مشاوران امپراتور عقیده داشتند که اگر حضور من در آن سرزمین ادامه پیدا کند، مردم با قحطی روبهرو خواهند شد. با این وجود، امپراتور قصد داشت برای رسیدن به اهداف بزرگ خود از وجود من استفاده کند. هدفی که بعدها فهمیدم جنگ با سرزمین همسایهی لیلیپوت، یعنی کشور «بلفسکو» است. اختلاف و دشمنی دو سرزمین به نظر من مسألهی ساده و مضحکی بود. مردم «لیلیپوت» تخممرغ را از سر آن میشکستند و مردم «بلفسکو» از ته آن و همین موضوع سبب دشمنی و جنگهای طولانی میان دو کشور شده بود. برای خاتمه دادن به این اختلاف مسخره، روزی از روزها چند ریسمان بزرگ و قلاب برداشتم و پس از چند دقیقه پیاده روی دریا، به بندرگاه بزرگ جزیرهی «بلفسکو» رسیدم. کشتیهای جنگی «بلفسکو» را با رشتههای طناب و قلاب به هم وصل کردم و با کشیدن طنابها، همهی کشتیهای جنگی را به دنبال خود به طرف «لیلیپوت» آوردم. صدها سرباز و جنگجوی «بلفسکو» به طرفم تیراندازی میکردند و تیرها مثل سوزنهای کوچک به دست و پایم فرو میرفت. عاقبت همهی کشتیهای جنگی را در اختیار امپراتور قرار دادم. مردم «لیلیپوت» این پیروزی بزرگ را جشن گرفتند و چند روز بعد بزرگان سرزمین «بلفسکو» برای بستن قرارداد صلح به نزد امپراتور آمدند و دشمنی دو سرزمین تمام شد. بعد از چند روز در کنار ساحل چشمم به قایق بزرگ افتاد. با کمک دهها نفر از نجاران، قایق را تعمیر کردم. روزی که آمادهی خداحافظی بودم، امپراتور و بزرگان به ساحل آمدند. امپراتور قفس کوچکی را که چهار گاو و ده گوسفند در آن قرار داشت به من هدیه داد تا به عنوان آذوقه از آن استفاده کنم. بعد از چند هفته سرگردانی در اقیانوس، خود را به یک کشتی رساندم. خوشحال بودم که با آدمهای همقد و همزبان خود روبهرو شدهام. هنگامی که داستان سفر سرزمین آدمکوچولوها را تعریف کردم، هیچکس باور نکرد؛ ولی با نشان دادن قفس کوچکی که هنوز دو گاو و چهار گوسفند در آن بود، آنها با تعجب به درستی حرفهایم ایمان آوردند. ** متنی را که خواندید، متن خلاصهشدهی داستان زیبا، ماجراجویانه و تخیلی «سفرهای گالیور»، نوشتهی «جاناتان سوییفت» (Jonathan Swift) نویسنده، هجونویس و شاعر سیاسی است که در 30 نوامبر سال 1667 در دوبلین، پایتخت ایرلند متولد شد. اطلاعات زیادی از کودکی او در دست نیست و گاه اطلاعات موجود در این زمینه با هم همخوانی ندارد. پدرش هفت ماه پیش از تولدش درگذشت و مادرش نگهداری از او را به خانوادهی پدرش سپرد. در سال 1702 از کالج ترینیتی دوبلین دکترای الهیات گرفت. سپس با «قصهی یک معاند» و «جنگ کتابها» در سال 1704 نویسندگی را آغاز کرد. او پس از شرکت در جنگهای استقلال ایرلند (جنگهای بین ایرلند و انگلیس)، به انگلستان رفت و به فعالیت سیاسی پرداخت. در بازگشتش به ایرلند، ریاست کلیسای جامع سنت پاتریک دوبلین را به عهده گرفت و در همین دوران آثار زیادی را به رشتهی تحریر درآورد. جاناتان سوییفت نویسندهی سفرهای گالیور، از آثار ماندگار و ارزشمند ادبیات کلاسیک دنیاست. پیش از شهرت سوییفت به عنوان نویسندهی این اثر، لطیفهها، معماها و شعرهایش مثل «شهر باران» و «جشن اورورک» از گلچینهای پرطرفدار ادبیات کودکان بود. او یکی از چیرهدستترین نویسندگان ادبیات انگلیسی است. از دیگر آثار باارزشش میتوان «قصهی یک معاند» (1704) و «پیشنهاد مؤدبانه» (1729) را نام برد. «بگذارید از سر صدق و صفا با خواننده سخن بگویم و...». این جملهی ورودی «جاناتان سوییفت» در سفرنامهی گالیور است و باقی قدرت قلم و سحر کلام در قالب کلمه است که دنیای عجیب و غریب سفرنامه را تعریف و تفسیر میکند. «جاناتان سوییفتِ» ایرلندی نیز از آن دسته نویسندگانی است که با سفر خیالی خود در آبهای این کرهی خاکی به چیزی میرسد که خود خواسته و همت کرده تا با آن خوانندهاش را به آنجا برساند. «جاناتان سوییفت» با خلق آثار ارزشمند، در رأس نویسندگان بزرگ کلاسیک انگلستان در نیمهی اول قرن 18 جای گرفته است. «جاناتان سوییفت» چندین اثر به یادگار گذاشت؛ ولی تنها اثرش «سفرهای گالیور» بر محبوبیت او در جهان افزود و به 30 زبان زندهی دنیا ترجمه شده است. همچنین شرکتهای معتبر فیلمسازی جهان از آن فیلمهای متعددی در قالب سریال تلویزیونی، سینمایی و کارتون انیمیشن ساختهاند. «جاناتان سوییفت» نویسنده، هجونویس و شاعر در روز 19 اکتبر سال 1745 در سن 78 سالگی درگذشت. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 434 |