تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,278 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,188 |
آسمانه/کوچه گنبد کبود | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 267، خرداد 1391 | ||
نویسنده | ||
فاطمه مظفری | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
من و او
توی یک روز بهار من و خدا لبهی بام نشسته بودیم. من خیالم را داده بودم دست باد ملایمی که حاشیههای روسریام را با خودش میبرد و تکان میداد. آفتاب به پشتم میتابید، باد از پهلو میآمد و درختان پرشکوفهی روبهرو زیر نظرم بودند. لابد فکر میکردند، با آنها نیستم. توی عالم خودم هستم؛ ولی نه، همانقدر که دربارهیشان نوشتهام، به فکرشان هم بودم. من و خدا به فکرهایی که آنها پشت سرمان میکردند، گوش میدادیم و میخندیدیم. که به یکباره، جیغ خروس نیموجبیمان، قلبم را از جا کند. به طوری که نزدیک بود، جیغ بکشم و اعضای خانواده را نگران کنم؛ ولی نه، کنترل خود را از دست ندادم و فقط فحش نثارش کردم. به قول شخصی در کوچه، خروس فحش چه میفهمد! حداقل سنگی به طرفش پرتاب کن. غازهای اسماعیلخان و صدای زمختشان و آزارشان یک طرف، جیغهای خروس شما هم یک طرف. من باید فحش را نثار شما کنم که میفهمید نه خروسی که نمیفهمد! و بعد اِنگار رفت. تقریباً ده دقیقهام به بیتربیتی و بیادبی گذشت؛ چون به شخصی در کوچه که راهش را گرفته بود و رفته بود، گفتم کمتر قدقد کن. حوصلهام را سر برده بود. خدا یک جوری نگاهم میکرد؛ به خاطر همین یک استغفرا... گفتم و شرمنده سر را به زیر افکندم. بعد یواشکی سرم را بالا بردم و دوباره جای قبلیام نشستم؛ چون خروسه، مرا به جنب و جوش انداخته بود. دوباره بیاعتنا نگاه سرگردانم را به همهجا میچرخاندم. در حالی که خورشید همان پشت من بود و باد پهلویم و درختان پرشکوفه روبهرویم. بعد این سه تایی که گفتم، دست در دست هم برایم دسیسه چیدند. آهان، نگفته بودم در پشتبام چکار میکردم؛ داشتم کتاب میخواندم و زیرزیرکی مینوشتم. که به یکباره همهچیز شروع شد. باد تند وزید و صدایش در گوشم پیچید و شکوفهها را از درخت چید و به صورتم کشید. من از دست شکوفهها فرار کردم و بعد با خورشید چشم در چشم شدم و بعد خندهی آنها مرا وارد بازی خود کرده بود؛ خدا همون جوری نگاهم میکرد! نمیدانستم الآن موقع شرمنده شدن هست یا نه. خُب بیتوجهی به این همه ترتیب، بله دیدم که باید شرمنده شوم، سرم را به زیر افکندم و بعد باد دستش را زیر دستم فرو برد و شکوفهها چانهام را بالا بردند و خورشید به من مهربانانه نگاه کرد. شخصی در کوچه که هنوز در کوچه بود! گفت: «شرمنده نشو، خوبه که الآن متوجه شدی. مثل من نباش که شصت سال خدا هر جوری نگاهم کرد، متوجه نشدم!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 86 |