تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,334 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,289 |
اخلاق | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 268، تیر 1391 | ||
نویسنده | ||
وهاب محمود پور | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
همسفر ناشناس کاروانسرا شلوغ بود. خدمتکارها تند و تند مشغول کار بودند. در ایوان دراز کاروانسرا چند تا سفره کنار هم انداختند و شام را آماده کردند. یک نفر با صدای بلند فریاد زد: «بفرمایید شام! بفرمایید، شام آماده است.» همه دور سفرهها کنار هم نشستند. خدمتکارها کنار سفره ایستادند. در دست هر کدام کوزهای آب و یک پیاله بود. اگر چیزی هم در سفره کم میشد، میرفتند و میآوردند. عبدا... کنار پیرمردِ کاروان نشسته بود. پیرمرد کاروان هم میخورد و هم بلند بلند حرف میزد. همه، حواسشان به پیرمرد بود. عبدا... آب خواست. یکی از خدمتکارها گفت: «بفرمایید آقا!» صدای خدمتکار برایش آشنا بود. انگار قبلاً صدایش را جایی شنیده بود. رویش را به طرف خدمتکار کرد، پیالهی آب را از او گرفت. در نور کمرنگ چراغ چهرهی خدمتکار جوان را دید که با لبخند نگاهش میکرد. عبدا... نگاهش را به سفره دوخت و با خودش گفت: «باید او را جایی دیده باشم. در این نور کم چهرهاش خوب پیدا نیست، ولی صدایش خیلی آشناست.» دوباره شروع کرد به خوردن، ولی حواسش پیش آن خدمتکار بود. شامش را خورد، مثل بقیه از جا بلند شد و در آن سوی حیاط نشست. نوبت غذا خوردن خدمتکارها شد. خدمتکارها کنار سفره نشستند. عبدا... از دور مواظب خدمتکار جوان بود. او آهسته آهسته غذا میخورد. با خوشرویی به همه نگاه میکرد. رفتار خوب و صمیمانهاش او را به یاد کسی میانداخت، اما نمیدانست چه کسی. خدمتکارها هم شامشان را خوردند و سفرهها را جمع کردند. عبدا... از یک خدمتکار پرسید: «آقا ببخشید، آیا جوانی را که هنگام شام پهلوی شما نشسته بود، میشناسید؟» خدمتکار گفت: «مگر چیزی شده؟» - نه، فکر میکنم جایی او را دیدهام. - نمیدانم کیست. او بین راه به ما پیوست. یادم میآید که به رئیس کاروان گفت: «دوست دارم با کاروان شما به زیارت خانهی خدا بیایم، به شرط اینکه اجازه بدهید جزء خدمتکارها باشم و به مردم خدمت کنم.» - نگفت از کجا میآید؟ - نه آقا! خیلی کمحرف است. کارش را خیلی خوب انجام میدهد. من هرگز جوانی خوشاخلاقتر و باادبتر از او ندیدهام. صبح زود کاروان حرکت کرد. عبدا... خدمتکار جوان را دید که پیاده به دنبال کاروان میآید. تا ظهر کاروان در بیابان حرکت کرد. عبدا... گرسنهاش شده بود. دوست داشت جایی پیاده شوند و چیزی بخورند. اما رئیس کاروان گفت: «یک مقدار دیگر باید راه برویم تا به چاه آب برسیم.» همینطور هم شد. آنها سرانجام کنار کوه بلندی به چاه آب رسیدند. خدمتکارها بار شترها را گرفتند. به آنها و مردم آب دادند. عبدا... جوان را دید که وضو گرفت و همراه چند نفر در سایهی صخرههای بلند مشغول نماز شد. همانطور که به او نگاه میکرد، دوباره به فکر فرو رفت: «یعنی کجا او را دیدهام! خیلی به نظرم آشناست. هرکه هست از خانوادهی بزرگی است. حرفزدنش، رفتارش، با بقیه فرق میکند. نه، او هرگز نمیتواند خدمتکار کسی باشد.» نماز جوان کمی طول کشید. بعد از جا بلند شد و با بقیهی خدمتکارها مشغول پهن کردن سفره و آماده کردن غذا شد. بعد از غذا یکی از خدمتکارها روی سنگ بزرگی ایستاد و فریاد زد: «آمادهی حرکت! تا چند لحظهی دیگر حرکت میکنیم، کسی جا نماند!» همه آمادهی حرکت شدند. عبدا... زانوبند شترش را باز کرد و بر پشت شتر نشست. به اطرافش نگاه کرد. خدمتکار جوان را دید که مشغول آب کشیدن از چاه بود. ناگهان یادش آمد. با خود گفت: «وای، این جوان همان است که دو سال پیش همسفرم بود. بله، خودش است، اشتباه نمیکنم، علی بن حسین، امام سجاد(ع).» فوری از شتر پایین پرید. رئیس کاروان و چند نفر دیگر از او پرسیدند: «چه شده عبدا...، سراسیمهای؟» - مگر نمیبینید چه شخص بزرگی بین ماست! پیرمرد کاروان پرسید: «از چه کسی حرف میزنی؟» - آن جوان را میگویم، آنکه لب چاه است. همهی نگاهها به طرف جوان برگشت. یکی گفت: «مگر او کیست؟» - میپرسی او کیست! او فرزند رسول خدا، علی بن حسین(ع) است. همه تعجب کردند. پیرمرد کاروان گفت: «راست میگویی، پس چرا زودتر نگفتی؟ وای، چهقدر بد شد! او در طول سفر به ما خدمت میکرد و ما به او دستور میدادیم.» فوری از شترهایشان پیاده شدند و به سوی امامسجاد(ع) رفتند. او را در آغوش گرفتند. - آقا ما را ببخش، به خدا تو را نمیشناختیم! - ای فرزند رسول خدا اگر دستوری دادیم و بیادبی کردیم ما را ببخش. خدا کند از دست ما نرنجیده باشی! - آقا به خدا خجالت میکشم به چشمهای شما نگاه کنم. همین امروز چند بار به شما زحمت دادم. حتی یک بار با عصبانیت به شما دستور دادم افسار شترم را بگیر و جلو ببر. خواهش میکنم مرا ببخش! رئیس کاروان هم گفت: «آقا چرا خودت را معرفی نکردی؟» امام گفت: «من یک بار با کاروانی همسفر شدم که افراد آن مرا میشناختند. آنان آنقدر به من احترام گذاشتند که مردم به پیامبر خدا احترام میکردند. دوست نداشتم آنطوری با من رفتار شود. به خاطر همین خواستم ناشناس بمانم و آنطور که دلم میخواهد به مردم خدمت کنم. عبدا... نزدیک رفت. چهرهی آقا را بوسید و گفت: «من بودم که شما را شناختم. دو سال پیش بود که سفر حج با شما همسفر بودم.» امام با لبخند دست او را گرفت. از نگاه و لبخندش معلوم بود که همان روز اول او را شناخته است. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 105 |