تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,169 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,092 |
تلخ و شیرین | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 268، تیر 1391 | ||
نویسنده | ||
قاسم رمضانی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
ماستمالی میگویند: هنگام عروسی محمدرضاشاه پهلوی و زن مصریاش –فوزیه- در سال 1317 خورشیدی چون مقرر بود میهمانان و همراهان عروس با راهآهن جنوب به تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانههای دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند. در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور میدهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود، دیوارها را موقتاً سفید نمایند و به این منظور با پولی که از کدخدای ده میگیرند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیهی دیوارها را ماستمالی کردند. قدمت ریشهی تاریخی این اصطلاح(ماستمالی) از شصت سال نمیگذرد و ماجرای این ماستمالی مدتها موضوع اصلی شوخیهای محافل و مجالس بود. حکیمی بزرگ میگوید: «فرمانروایان تنها پاسخگوی زمان حال خویش نیستند. آنها به گذشتگان و آیندگان نیز پاسخگویند.» جایگاه ادب از دیدگاه یک ریاضیدان روزی از یک ریاضیدان نظرش را دربارهی انسانیت پرسیدند، در جواب گفت: - اگر زن یا مرد دارای ادب و اخلاق باشد: نمرهی یک میدهیم!؛ اگر دارای زیبایی هم باشند پس یک صفر جلو عدد یک میگذاریم: 10؛ اگر پولی هم داشته باشند دو تا صفر جلو عدد یک میگذاریم: 100؛ اگر دارای اصل و نسب هم باشند سه تا صفر جلو عدد یک میگذاریم: 1000؛ ولی اگر زمانی عدد یک رفت(اخلاق)، چیزی بهجز صفر باقی نمیماند. صفر هم به تنهایی هیچ است و با آن انسان هیچ ارزشی ندارد. داستان انگلیسی مادر من فقط یک چشم داشت. من از اول متنفر بودم... اون همیشه مایهی خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده، برای معلمها و بچههای مدرسه غذا میپخت. یک روز آمده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و من رو با خودش به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه؟ به روی خودم نیاوردم. فقط با تنفر بهش نگاه کردم و فوری از آنجا دور شدم. روز بعد یکی از همکلاسیها من رو مسخره کرد و گفت: «هووو... مامان تو فقط یک چشم داره.» فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم. کاش زمین دهن وا میکرد و من رو... کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد! روز بعد بهش گفتم: «اگه واقعاً میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمیمیری؟» او هیچ جوابی نداد... حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم؛ چون خیلی عصبانی بودم. احساسات او برای من هیچ اهمیتی نداشت. دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با او نداشته باشم. سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامهی تحصیل به شهری دیگر برم. آنجا ازدواج کردم، برای خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی... از زندگی، بچهها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم. تا اینکه یه روز مادرم آمد به دیدن من. از آن سالها به بعد منو ندیده بود و همینطور نوههایش را، وقتی ایستاده بود دم در بچهها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بیخبر. سرش داد زدم: «چطور جرأت کردی بیای به خونهی من و بچهها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا.» اون به آرامی جواب داد: «اوه، خیلی معذرت میخواهم، مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم!» و بعد فوری رفت و از نظر ناپدید شد. یک روز یک دعوتنامه آمد، در خونهی من در شهر برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانشآموزان مدرسه، ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میروم. بعد از مراسم، رفتم به اون کلبهی قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی. همسایهها گفتن که او مرده، ولی من حتی یک قطره اشک نریختم. همسایهها یک نامه به من دادند که او برای من نوشته بود. داخل نامه نوشته بود: ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بودهام، منو ببخش که به خونهات در شهر اومدم و بچههاتو ترسوندم! خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآیی اینجا، ولی من ممکنه که نتونم از جایم بلند شم که بیام تو رو ببینم. وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دایم باعث خجالت تو شدم خیلی متأسفم. آخه میدونی... وقتی تو خیلی کوچیک بودی توی یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی. به عنوان یک مادر نتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم. بنابراین چشم خودم را دادم به تو. برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو به طور کامل ببینه. با همهی عشق و علاقهی من به تو. رنج و گنج چند وقت پیش، زندگینامهی ماریکوری را برای سومین بار خواندم. خانمی که دو جایزهی نوبل علمی شیمی و فیزیک را گرفت، و اولین زنی بود که در غرب، در رشتهای مدرک دکترا دریافت کرد، آن هم با درجهی فوقممتاز. به بخشهایی از سختیهای زندگی او توجه کنید: • در کودکی، خواهر و مادرش را از دست داد. • نمیتوانست ادامهی تحصیل بدهد؛ چون در لهستان تحت اشغال شوروی سابق، این کار ممنوع بود. • پول نداشت که برای تحصیل به پاریس برود. • اول خواهرش را با پولی که از راه تدریس خصوصی به دست میآورد، آن هم در یک روستای دورافتاده و تک و تنها فرستاد پاریس و بعد از سالها، خودش راهی پاریس شد؛ با امکاناتی که خواهرش میخواست در اختیار او بگذارد. • برای اینکه هزینهی اقامتش در پاریس زیاد نشود، با خودش از ورشو پتو و لباس و لوازم اولیهی زندگی را همراه برد. • روزی چهار ساعت سوار درشکه میشد تا به دانشگاه رفته و از آنجا به خانهاش برگردد. • اتاق انفرادی او در پاریس، خیلی سرد بود؛ گاهی مجبور بود بین رهایی از سرما و غذا، یکی را انتخاب کند. • تا ساعت ده شب، توی کتابخانهی دانشگاه میماند؛ چون هم گرم بود و هم هزینهی گرمکردن اتاق را صرفهجویی میکرد. ضمن اینکه شبها هم پیاده به اتاقش برمیگشت؛ تا باز هم پولش را صرفهجویی کند. • اولین جلسهای که به دانشگاه رفت، هیچ چیز نفهمید؛ حتی یک کلمه. چون یک کلمه هم فرانسه بلد نبود؛ اما طی چند ماه و به صورت خودآموز، توانست هم فرانسه یاد بگیرد، هم از بقیه جلو بیفتد. و سرانجام، دکترا گرفت و دو تا جایزهی نوبل و همچنین کلی خدمات علمی کرد. ولی دوستان عزیز دوستداشتنی ما! واقعاً چند نفر شما این شرایط را دارید؟ یک حرکت زیبا چهار دانشآموز که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان سال به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند؛ اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کردهاند و به جای شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند معلم خود را پیدا کنند و علت جاماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به معلم خود گفتند: «ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرویمان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را پیدا کنیم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیروقت به خانه رسیدیم.» معلم فکری کرد و پذیرفت که روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشآموز روز بعد به مدرسه رفتند و معلم آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقهی امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند... آنها به اولین مسأله نگاه کردند که پنج نمره داشت. سؤال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند... سپس ورقه را برگرداندند تا به سؤال 15نمرهای پشت ورقه پاسخ بدهند، سؤال این بود: «کدام لاستیک پنچر شده بود؟» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 109 |