تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,416 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,363 |
روزی روزگاری | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 268، تیر 1391 | ||
نویسنده | ||
مجید ملامحمدی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
عاقبتِ شوخی زیاد دریا اول صمیمی و آرام بود. باد خنکی از سمت شمال میوزید. کشتیبان داد زد: «بادبانها را بکشید.» کارگرها طنابهای کلفت بادبانها را باز کردند. کشتی روی آب، به حرکت افتاد. بعضی از مسافرها، کنار لبههای کشتی ایستاده بودند و به طلوع آفتاب نگاه میکردند. بعضی هم در گوشهای جمع بودند و با هم حرف میزدند. در آن میان مردی بود که زیاد شوخی میکرد و به هر کسی که میخواست متلک میگفت. او دستاری قهوهای بر سر داشت، با عبایی دراز بر تن و خورجینی کوچک در کنار. هیچ کس از متلکهای او در امان نبود و نمیتوانست به راحتی از کنارش رد بشود. جمعی از جوانها دور او بودند. او همچنان میگفت و آنها کرّ و کرّ میخندیدند. کشتی رفت و رفت تا دمدمای ظهر شد. مرد هنوز هم میگفت و آن جوانهای بیکار میخندیدند. گاه آنها هم هرکدام با یک لطیفه یا جک به کمک او میرفتند. اما خود او استاد همه بود و از جکگویی و مسخره کردن، دست همه را از پشت میبست. در آن میان، کشتیبان از اتاقک خود بیرون آمد و کنار آنها نشست. مرد شوخ متلکی بزرگ بار او کرد. جوانها شکمهایشان را گرفتند و هایهای خندیدند. کشتیبان کمی در خود فرو رفت؛ اما چیزی نگفت. خواست برخیزد و برود که مرد شوخ گفت: «حالا بنشین تا با دو تا جُک بامزه، غم از دلت بیرون کنم.» کشتیبان با لبخند گفت: «میشنوم... بگو.» مرد شوخ گفت: «در زمانهای قدیم، مردی بود به اسم تمثیل که خیلی بدشکل بود. مردم به او میگفتند: «چهقدر زشتی؟» گفت: «به درک، خودم که خودم را نمیبینم، گور بابای بقیهی آدمها!» ناگهان جوانهای دور مرد شوخ، بلند بلند زیر خنده زدند؛ اما کشتیبان باز هم نخندید و فقط لبخند زد. شاید به خاطر اینکه کمی قیافهی چروکیده و سیاهی داشت. او خواست برخیزد و برود که یکی از مردانِ کمککارش هم کنار آن جمع آمد. اتفاقاً قیافهی او هم سیاه و چروکیده بود. مرد شوخ دست کشتیبان را گرفت و گفت: «گفتم دو تا جُک، پس حالا که دستیارت آمده، جُک دوم را هم بشنو!» مردی بدشکل مریض بود. طبیب به او گفت: «اگر قِی کنی، حالت بهتر میشود.» مرد گفت: «من هر کار کنم، این یکی کار را بلد نیستم!» یکی از حاضران که کنار طبیب بود گفت: «اینکه کاری ندارد. در آینه به صورت خود نگاه کن، خود به خود حالت به هم میخورد و قِی میکنی!» دوباره صدای خندهی مردها به هوا برخاست. فکری به خاطر کشتیبان رسید. فوری گفت: «حالا من با تو یک شوخی بامزه دارم.» مرد شوخ گفت: «به گوشم!» کشتیبان رو کرد به چندتا کارگر: - آهای... آن قفل و زنجیر را بیاورید! مرد شوخ کمی جا خورد، اما حرفی نزد. کارگرها زنجیر بزرگی که بر سر آن قفل سنگینی بود آوردهاند. به دستور کشتیبان دست و پای او را با آن زنجیر بستند و به آن قفل زدند. مرد شوخ میخندید، اما بقیه با تعجب نگاهش میکردند. کشتیبان گفت: «ما چند ساعتی را با تو شوخی میکنیم تا آرام باشی و خستگی در کنی.» یک ساعت، دو ساعت... سه ساعتی گذشت. مرد شوخ خسته شد و داد زد: - ای بابا، این دیگر چهجور شوخی است، بس است دیگر، دست و پایم را باز کنید! کشتیبان بالای سر او آمد و گفت: «به روی چشم، مثل اینکه بالأخره تو فهمیدی که شوخی هم حد و اندازهای دارد، آهای... کلید را بیاورید!» اما از بخت بد مرد شوخ، کلیدی در کار نبود؛ یعنی کارگرها هر چه گشتند کلید قفل را پیدا نکردند. کشتیبان عصبانی شد و داد زد: «یعنی هیچ کدامتان نمیتوانید کلید قفل به این سنگینی چه شده؟» آنها جواب دادند: «نه!» کشتیبان نگران شد. خودش رفت و همهی سوراخ سُمبههای کشتی را گشت؛ اما آن کلید را پیدا نکرد. از مرد شوخ عذر خواست و با سوهان و چکش مشغول باز کردن قفل شد. اما فایدهای نداشت. - ای مرد، صبر داشته باش، به همین زودی به بغداد خواهیم رسید. در آنجا آهنگری میشناسم که حتماً این قفل را باز میکند. مرد شوخ لال شد و در خود فرو رفت. شب آمد و صبح شد. او همچنان در عقب کشتی نشسته بود و با ناراحتی به دوردست نگاه میکرد. سه روز گذشت. سرانجام کشتی به شهر بغداد رسید. بدن مرد شوخ، خسته و پردرد بود. از ساحل بغداد به دستور کشتیبان دو تا از کارگرها به سراغ مردی آهنگر رفتند و او را به آنجا آوردند. مرد آهنگر نگاهی به مرد شوخ و قفل و زنجیر دست و پایش کرد، ترسید که او دزد باشد، گفت: «صبر کنید وسایلم را بیاورم.» اما رفت و به داروغهی شهر خبر داد. به زودی داروغه و گروهی از مأمورهایش به گمان آنکه دزدی به دام انداختهاند، بالای سر مرد شوخ آمدند. یکی از مأمورهای داروغه تا او را دید داد زد: «این همان مردی است که برادرم را در شهر بصره کشته!» کشتیبان با تعجب گفت: «چی... چه میگویی؟» صدای گریهی مرد شوخ بلند شد. - ای وای، به خدا اشتباه میکنید. من بیگناهم. آزار من به یک مورچه هم نمیرسد! القصه... آن مرد، مرد شوخ را با یک قاتل دیگر که شبیه او بود اشتباه گرفته بود. مأموران داروغه مرد شوخ را با همان قفل و زنجیر، به طرف زندان بردند تا به جرم قتل محاکمه کنند. او هر چه فریاد میزد و کمک میطلبید هیچ کس به کمکش نمیآمد. راستی... او باید چه میکرد؟ زُهَرُالربیع | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 115 |