تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,445 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,385 |
داستان ترجمه | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 268، تیر 1391 | ||
نویسنده | ||
فریبا دیندار | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
پیرمرد مربعی نوشتهی: مالکولم اس. هیگ پیرمردی بود که در یک خانهی مربعی زندگی میکرد. او سالهای سال در خانهی مربعی زندگی کرده بود، اما هرگز احساس خوشحالی نکرده بود. ماشینش مربعی بود. همهی مبلهای خانهاش مربعی بودند؛ و حتی گربهی خانگی او مربعی بود. او همیشه فکر میکرد زندگی در یک خانهی الماسیشکل یا یک خانهی مستطیلی و یا حتی یک خانهی گرد چطور خواهد بود. او میدانست از زندگی کردن در یک خانهی مربعی با صندلیهای مربعی و یک گربهی مربعی اصلاً خوشحال نیست، اما مطمئن نبود که چطور میتواند همهی اینها را تغییر دهد. یک روز که در خانهی مربعی، روی مبل مربعیاش نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد، قطرهی اشکی از گونهاش قل خورد و پایین افتاد. با خودش زمزمه کرد: «من میدانم یک آدم مربعی نیستم و واقعاً به یک خانهی مربعی تعلق ندارم. باید شکلی را که شبیهاش باشم، پیدا کنم و میروم تا پیدایش کنم.» سپس بلند شد و وسایل مورد علاقهاش را توی یک چمدان مربعی گذاشت و گربهی مربعیاش را بغل کرد و در ماشین قرمز کوچکش گذاشت. آنها به کشورهایی با ساختمانهای بلند و مستطیلی سفر کردند و شهرهایی با خانههای کوچک مربعی کنار هم تماشا کردند که حتی بعضی از آنها روی هم قرار گرفته بودند. آنها به جاهایی رفتند که آدمها کلاههای نوکتیز بر سر داشتند و در خانههایی با سقفهای شیروانی زندگی میکردند؛ و در شهرهایی ماندند که آدمها در خانههایی شناور روی آب زندگی میکردند. بعد از ماهها جستوجو، پیرمرد و گربهاش بسیار خسته شدند. پیرمرد از پیدا کردن مشکلی که او را خوشحال کند، ناامید شد. تنها یک جا مانده بود که آنها هنوز آنجا را ندیده بودند و پیرمرد میتوانست به آن فکر کند. آنها به شهری رفتند که هر روز در آن برف میبارید. آدمهایی که آنجا زندگی میکردند «اسکیمو» نامیده میشدند و در خانههای گنبدیشکلی که از یخ ساخته شده بود، زندگی میکردند. آنها کلاههایی گرد و خزدار سر میکردند و چهرههایی گرد و خوشحال و خندان داشتند. اسکیموها از گودالهایی در یخ، ماهی صید میکردند و گاهی اوقات پیرمرد با آنها همراه میشد. او واقعاً ماهیگیری را دوست داشت. وقتی زنهای اسکیمو ماهیها را کباب میکردند باقیماندهی آنها را برای گربهی پیرمرد نگه میداشتند. بچهها هر روز عصر در برفها بازی میکردند. آنها با گلولههای نرم و گرد برفی با هم میجنگیدند و بعضی روزها پیرمرد بچهها را جمع میکرد تا با هم آدمبرفی درست کنند. این کار پیرمرد را بسیار خوشحال میکرد و تماشای بچهها هنگام بازی و شنیدن صدای خندههایشان دلش را گرم میکرد. وقتی آن شب پیرمرد در تختش خوابیده بود، به این فکر کرد که چه اندازه خوشحال است. او اسکیموها را دوست داشت، خانهی گنبدیاش را دوست داشت، احساس تنهایی و خستگی نمیکرد و گربهاش خوشحال بود و خوب غذا میخورد. پیرمرد با خودش زمزمه کرد: «من این شهر را دوست دارم، من خانهی گنبدیام را دوست دارم، من گلولهی برفی ساختن و ماهیگیری از گودالهای یخی را دوست دارم. حالا مطمئنم که هرگز قرار نبود من یک آدم مربعی باشم، قرار بود یک آدم گردالی باشم.» درست در همین لحظه، گربهی پیرمرد، روی تخت پرید و شبیه یک توپ نرم و گرد خودش را جمع کرد. اشکهای خوشحالی از گونهی پیرمرد سرازیر شدند. گربهی او دیگر مربع نبود. حالا هر دو گرد و راحت بودند و خیلی خوشحال! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 103 |