تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,344 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,298 |
آسمانه/پا در هوا | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 268، تیر 1391 | ||
نویسنده | ||
فاطمه مظفری | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
بچه بودن، خیلی وقت بود که سیر شده بود. حالا گرسنگی چیز دیگری را پیدا کرده بود، که نمیدانست چی؟ این چی، مجهولی بود که معلوم کردنش را به این فضا سپرده بود و خود نظارهگر بود که کِی این چی، پیدا میشود! روی زمین دراز کشید و به بالای سرش آن ملحفهی آبی با گلهای پنبهای سفید، خیره شد. دیدن آنجا از پشت پنجرهی اتاقش و روی صندلی، یک مزهای داشت و حالا در حالی که پاهایش را به تنهی درخت انجیر مماس کرده بود، یک مزهای. دست در موهای کوتاه فرفریاش برد و بعد رد آنها را دنبال کرد و با انگشت اندازه گرفت. اگر موهایش لَخت بودند، درازتر بودند. توی حیاط که میآمد، روسری سر میکرد، آن بالا روی شاخههای درخت بادام، کلاغی لانه داشت که موهایش بیشباهت، به پرهای او نبود. از این لحاظ بدش میآمد که همانطور که خودش مویش را با او مقایسه میکرد، او هم این مقایسه را بکند. خودخواه شده بود. حالا که زیر درخت انجیر از دید کلاغ گریخته بود، روسریاش هم از سرش فرار کرده بود و توی حوض افتاده بود و خودش را میشست. صبح یک دعوای حسابی کرده بود، وقتی چند دقیقهی بعد که آرام شده بود، لای انگشتانش را نگاه کرد، چند تاری مو از آن ریخت؛ بیچاره عروسک، بیمو شد؛ ولی این بیمویی در طولانیمدت به وجود آمده بود. در هر دعوای روزانه و ریزش مو، خُب بیمو شدن هم دارد. به این فکر میکرد که با کاموا برای عروسکش مو ببافد، موی قرمز؛ چون اثرات دعوا و عواقب آن را میدیده عروسک با او قهر کرده بود و در کمد راحت خوابیده بود. صدای مادر که او را فریادگونه صدا میزده شنیده شد. اول خود را به نشنیدن زد، ولی بعد، با اکراه از جایش بلند شد. صدای مادر هنوز میآمد. هر چه مادر بیشتر صدایش میزد، بیشتر غیظش درمیآمد. روسری را از توی حوض برداشت، آبش را چلاند و روی طناب بدون اینکه آن را پهن کند، انداخت. وقتی مطمئن شد، کلاغ سیاه روی درخت بادام نیست، بدو بدو به طرف خانه رفت. مادر در اتاق کار بود. داشت کتابهای پدر را که طبق معمول بهم ریخته بود، جمع و جور میکرد. دختر خود را روی صندلی که پشت میز پدر بود، انداخت و در حالیکه با آن به دور خود چرخ میخورد، از مادر پرسید که چکارش دارد. مادر اشاره به دفترهای نقاشی و املا و مدادرنگیهای او کرد و گفت: «وقتی داری تحسین پدرت را برای خود خرید میکنی! لطفاً بعدش دفاتر گرامی را جمع کن. فقطم که بلدی عروس و داماد بکشی. من خودم فقط کلاس اول بودم، عروسخانم و با داماد میکشیدم، حالا تو با این قد و قواره، به کلاس پنجم رسیدهای و هنوز این چیزها را میکشی، سراغ گلها بروی بهتر نیست.» دختر دستانش را زیر چانه فرو برده بود و در این افکار بود، که بهجز نقاشیهایی که او میکشید، چیز دیگری را هم میشد کشید. بعد، خندید. دفتر نقاشیاش را برداشت، ولی صفحهی آخر دفتر املا را که با بیست تزیین شده بود، کنار صفحهکلید، جایی که روبهروی پدر بود، گذاشت تا ببیند و بعد خود دررفت. مادر از بیعاطفگی او که تنهایش گذاشته بود و کمکش نکرده بود، فقط سری از تأسف تکان داد و با خود گفت: «الکی که نمیگویند دخترهای امروزیاند دیگه! راه رفتن هم برایشان سخت است، چه برسد کار دیگر.» مطالعه بود و با احتساب اینکه، این کار را بسیار دوست میداشت؛ تمام کتابها را، حتی تخصصیها را هم خوانده بود و چیزهایی هم سر درآورده بود. مادر مثل همیشه یکی از کتابها را ورق میزد، که به یکباره برگهای در آن توجهش را جلب کرد. برگه، واریز پول به حسابی بود و مبلغ آن باعث شد زن از سر حیرت سیلی به صورت گوشتالوی خود بزند و برگه را با دقت بیشتری بخواند. ولی بعد، سعی کرد کنجکاوی را دور بریزد و فضولی در کار کسی نکند. از ترس حتی کتابها را تند تند در قفسه چید و ظرف دقیقهای همه جا را مرتب کرد و از اتاق گریخت. توی آشپزخانه در حالی که مشغول پاک کردن سبزی بود، به مبلغ فیش، فکر میکرد و حساب میکرد با این پول چهقدر میتوانست برای خودش طلا بخرد. حتی آن جواهری که هنوز برقش در دلش مانده بود. یا آن کفشی که بنفش بود و به لباسش میآمد، در حالیکه آن دو کفش بنفشرنگ دیگری که خریده بود، اصلاً به لباسش نمیآمد! گونهاش را داخل دهان فرو میبرد و بعد بیرون میآورد، باید یک کاری میکرد! دختر نه دیگر زیر درخت دراز کشیده و نه جای دیگر. در اتاقش، روی صندلی در حالیکه پاهایش را جمع کرده بود، نشسته بود. به این فکر میکرد که چه خوب میشد هیچ وقت، پایش روی زمین باز نمیشد، تا مجبور شود راه برود و آن مجهول چی را بشکافد؟ از پنجرهی اتاق، با خصومت به درخت انجیر خیره شد. واقعاً که عرضهی هیچ کاری را نداشت. این جمله را او به درخت گفت و بعد در حالیکه پاهایش را با کمربند پدر، محکم به صندلی قفل میکرد، تا مبادا خطا کنند و نقش زمین شوند، خودکاری را از لای جامدادی درآورد. ابلهانه بود، اِنگار کسی خون خودکاری که دیروز خریده بود را هورت کشیده بود! از پولی که بابت آن پرداخته بود، لجش گرفت. یا خودکارش را گم میکرد، یا رنگش زود تمام میشد. واقعاً الآن خودکار تمام شدن و ترک تحصیل کردن را درک میکرد! لج درآوردن هم حدی دارد. زیرزمینی را دوست دارم، ولی مگر من موش کورم. این اصلاً انصاف نیست. جیغ مادر باعث شد که چشمهایش گرد شوند و خودکار از دستش بیفتد. مادر فقط در مورد مواجهه با موش اینگونه جیغ میزد. با لطافت خاص و تأسف از اینکه مادرش دفاع شخصی بلد نیست، کمربند را باز کرد. آنگاه مثل کسی که میخواهد از مطمئن بودن چیزی اطمینان حاصل کند، با سرانگشتان پا زمین را لمس کرد و چون مطمئن نشد با کمک دست پشتکی زد و خود را از آن منطقه خارج کرد. مادر روی صندلی نشسته بود و کوهی از سبزی که روبهرویش بود، مانع دیدن چهرهاش، که با چشمان گردشده نقشبندی شده بود، میشد. دختر سبزیها را دودستی کنار زد و بعد مادر را دید که به روبهرو زل زده. نگاه او را دنبال کرد و بهجز دیگ دمکنی که به دیوار آویزان بود چیز دیگری نیافت. مجبور شد برای آخرینبار در زندگی به صورت مادرش سیلی بزند و چون فرق بین سیلی نرم و سفت را نمیفهمید، آنچنان کشیدهای به مادرش زد که او را از روی صندلی به روی زمین سفت آشپزخانه پرت کرد. مادر درد را احساس نکرد، فقط به دخترش گفت: «اگر آن را پول به حساب...» و بعد زبانش را گاز گرفت و شروع کرد به گریه کردن. دختر کنار او نشست و هر قطره اشکی که مادر میریخت را سریع پاک میکرد. آخر مادر او را کنار زد و گفت: «چهکار میکنی؟» لاقیدی روی تاب نشست و تاب خورد و به این فکر کرد، حرف مادر درست، ولی بابا باید حواسش باشد، که خانهی زیرزمینی مرا هم درست کند و شاید به یک گورکن احتیاج پیدا کند، که زیاد هم مهم نیست. بعد فهمید خودش را سبک کرده و روی تاب سوار شده، زود پیاده شد و قدمرو در حیاط شروع به راه رفتن کرد. هم بخرد، چون من از رنگ سیاه متنفرم. نباید یادش برود که من دوست دارم طول اتاقم با صندلی پر باشد، چون من دوست ندارم، روی زمین اتاقم راه بروم. بله. کلاغ که روی درخت نشسته بود، زبان درآورد و به داخل حوض نگاه کرد و گفت: «میشود بگویی چیزی که من دنبالش میگردم چیه؟ نه تو مطمئناً مثل درخت انجیر نیستی، چون پیرتر و قدبلندتر از توست میدانم؛ ولی نظرتو بگو. نه، شماها نمیدانید؟ خوب ندانید؟ خودم کشف میکنم.» طول اتاق با پاهایش! قدم زد. میخواست غیظ خودش را درآورد و تا غروب همچنان قدم زد. پدر آمد. پدر با نان آمد. پدر پاکت به دست آمد. دختر دوید و در پاکتها دنبال چیز خوردنی آجیل یا شکلات گشت، وقتی چیز هم پیدا نکرد، رغبت نکرد آنها را به آشپزخانه منتقل کند. مادر از بس گشته بود بیحال، روی کتابهای تلنبارشده افتاده بود. وقتی پدر مثل همیشه وارد اتاق شد، از دیدن همسرش حیرت نکرد. فقط لبخند زد. کت و شلوارش را درآورد و در کمد آویزان کرد. جورابهایش را هم درآورد و روی میز گذاشت تا بشورد. خانم بدجوری نگاهش میکرد. در حالیکه دیگر رمقی برایش نمانده بود، آخرین کتاب را هم گشت و فیش را یافت! آن را مثل مدرکی از مجرم، در مقابل پدر گرفت و گفت: «این چیه؟» «صفر، بیست...» چهرهی زن از شوخی او تغییری نکرد. پدر ادامه داد: «خانم، یعنی من حق ندارم برای وصول چکی که پیش مردم دارم، از حساب دیگرم، به حساب جاریام پول بریزم. چه فکرها میکنی تو! من وقت سر خاراندن هم ندارم، چه برسد تحقق بخشیدن به حرفهای تو.» دختر در آستانهی در بود و بعد از مدتها، چیِ خود را یافت. چی؟ در چشمهای مهربان مادرش بود که با فهمیدن اشتباه، به آرامش رسیده بود و در دستهای پدر، در حالیکه جورابهایش را با احتیاط به لب حوض میبرد تا بشورد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 90 |