تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,363 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,304 |
دلم هوای خودم را کرده... | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 269، مرداد 1391 | ||
نویسنده | ||
مرجان رستمیان | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
زندگی این روزهای ما پر شده از دود و آدمهای ماشینی... درست مثل یک برنامهی کامپیوتری میماند. حتی نفس کشیدنمان هم از روی برنامه است. دم، بازدم؛ دم، بازدم. آقاخروسه بند و بساطش را خیلی وقته که جمع کرده. خانممرغه را هم به بدبختی میشود توی بازار پیدا کرد. خرگوش زرنگ را هم که باید پشت میلههای فلزی باغوحش نگاه کنی. صبحها یک نفر باید دست خورشید را بگیرد و از خیابان ردش کند. تازه اگر لای دودکشها گیر نکند، جای شکرش باقی است. ابرها هم که مرتب سرفه میکنند. درختهایمان هم درخت نیست. یا مصنوعیاند برای دکور خیابان و طبیعی هم که باشند آشغالها دورش عموزنجیرباف بازی میکنند. زندگی این روزهای ما را باید پاره کرد و دور انداخت. یادش بخیر تا درخت توت میوه میداد یک نفر تکانش میداد و باران توتها روی سرمان میریخت؛ امّا این روزها هر روز صبح توتهای رسیده را زیر پایت له میکنی و رد میشوی، تازه از بویش هم چندشت میشود. دیگر صدای پرنده به گوش نمیرسد، اگر هم پرندهای از سر دلخوشی بخواند یا از فرط دود، گلودرد میگیرد و یا صدایش توی صدای موسیقی کامپیوتر تو گم میشود. یادش بخیر، تابستانها عصرها که میشد قالیچهی گلی میانداختیم و روی ایوان هندوانه قاچ میزدیم. خوابمان هم درست و حسابی بود. خانوادگی توی حیاط پشهبند راه میانداختیم و کنار هم شبها را صبح میکردیم. صبحها هم با صدای خشخش جاروی رفتگر همه بیمار میشدیم و میرفتیم مدرسه. الآن تختهایمان تشکهای فنری دارد و رویش که میروی انگار داری شنا میکنی. دیگر از آن لحافهای قدیمی و سنگین خانهی مادربزرگ خبری نیست. دیگر هیچ چیز آن صفای همیشگی را ندارد. نه خیابانها درختهای سپیدار دارند که برگهایش توی باد وول بخورند و بوی بوتههای یاس کنار خانه مشامت را پر کند، و نه باد حال رقصیدن را. به خودت هم که نگاه کنی میبینی دیگر حالی برایت نمانده. نه حال شمردن ستارهها را و نه لیلی بازی توی کوچهها. گاهی فکر میکنم زندگی یک قایمموشک است. خدا چشم گذاشت و انسان خودش را قایم کرد و خدا گشت و گشت؛ اما حیف... انسان گم شده بود! ما هم خیلی وقت است که گم شدیم! زندگی این روزهای ما نور حالیاش نمیشود! شبهایمان را لامپ خیابانها و نور ماشینها روشن میکند و صبحها به زور آفتاب را با پردههای کلفت پشت پنجرهها قایم میکنیم. ستارهها از زندگی ما فراریاند. همان بهتر که رفتند پشت ابرها؛ وگرنه حتماً از غربت میمردند. ماه را هم ول کنی میرود لای جلد آسمان پی زندگی خودش. انگار دیگر حس اضافهکاری برایش نمانده. حتی خورشید هم صبحها به زور کارت میزند و میآید توی ادارهی آسمان. جنگلهایمان هم که یا سوخته و یا شده کاغذ این چرت و پرتهای من. برای من، گاهی که احساس، دلش میخواهد هوا بخورد راهی جز پشتبام نیست. با این ایزوگامهایی که پا رویش میگذاری خشخشش سوهان روحت میشود و تا چشم کار میکند ساختمان است و برج و آسمانخراشهایی که به دل آسمان چنگ میاندازند. پر از دیشهای زنگزده و کولرهایی که موتورشان آرامش شب را به هم میزنند. من دلم هوای خانهی مادربزرگ را کرده، امّا دیروز که رفتم سری به او بزنم دیدم دیگر از آن درِ چوبی خبری نیست. جای آن درِ چوبی یک درِ فلزی دوربیندار گذاشته بودند و جای آن خانهی کوچک، یک ساختمان شیک بود که برای دیدن نوکش باید قددرازی میکردی. جای آن حوض کوچک پر از ماهیهای قرمز، ماشینهای لوکسی را دیدم که حیاط مادربزرگ را پر کرده بودند. کاش حداقل جسد ماهیها را توی کیسهی پلاستیکی دم در نمیدیدم! خود مادربزرگ هم روی تختهای سالمندان برای همیشه خوابید. من دلم هوای رفتگرمان را کرد. دوست داشتم بروم و کمکش کنم، امّا وقتی رفتم سراغش یک ماشین را دیدم با یک چرتکه به اندازهی یخچال خانهیمان که خیابانها را تمیز میکرد. من دلم هوای موسی کوتقیمان را کرده است. هوای جوجههایش را و لانهی کوچکش؛ امّا او هم انگار نتوانسته این شهر و آدمهایش را تحمل کند. خودش را با لانهاش برداشته بود و رفته بود. دلم هوای لیلی کرده بود. هوای گچهایی که دزدکی از مدرسه کش میرفتیم و با آنها روی کوچه لیلی میکشیدیم و تا شمارهی هشت روی خاک کوچه پا میکوبیدیم؛ امّا وقتی سراغ لیلی را گرفتم جای خطکشیهایم با آن گچهای نایاب، دیدم خیابان را موزاییک کردهاند و مجبورم با نوک پا رویشان راه بروم تا مبادا لک شوند. همبازیهایم را هم باید به زور از پشت رایانه و تلویزیون بیرون کشید. بعضی اوقات فکر میکنم شاید خدا هم از کارش استعفا داده! من دلم هوای خودم را کرده... امّا هر چه گشتم خودم را پیدا نکردم. جای خودم یک روبات را دیدم. یک روبات که خیلی وقت است خندیدن را فراموش کرده. تازه فهمیدم که خودم هم از دست رفتهام. خیلی وقت است که از دست رفتهام! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 115 |