تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,327 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,286 |
هدیهی روز عید فطر | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 269، مرداد 1391 | ||
نویسنده | ||
رفیع افتخار | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
نویسنده: شریفه حسن سیدعبداله از کشور مالزی مریم به خواهرش، انسیه گفت: «من خیلی خوشحالم. امسال اجازه دارم در چراغسازی با تو باشم.» دو دختر با پاکت سیگار و بطری، چراغ نفتی درست میکردند. انسیه گفت: «البته چون تو نُه سالت شده اجازه دادند. یادت میآید کوچکتر که بودی مادر چراغی روی چهارپایهی کوتاهی میگذاشت تا ترقهبازی کنی.» دو دختر از ستونی به ستون دیگر میرفتند و روی هر یک چراغی آویزان میکردند. طولی نکشید تعداد زیادی چراغ چشمکزن دور تا دور خانه را گرفت. آنها تا پاسی از شب بازی کردند. کمکم چراغهای پرنور خاموش شدند. با تمام شدن نفت چراغها، شعلهها یکی پس از دیگری سوسو میزدند و خاموش میشدند. بچهها نیز یکی پس از دیگری به طرف خانههایشان رفتند و مدتی بعد دهکده در سکوتی سنگین فرو رفت. قبل از خواب، مریم و انسیه لباسهای جشن عید فطرشان را از قفسه بیرون کشیدند و با هم دربارهی این که چه لباسهایی در روزهای این جشن بپوشند، حرف زدند. مادر برای هر کدامشان چهار دست لباس دوخته بود و به همین خاطر احساس غرور میکردند. مریم گفت: «روز اول جشن، من جوکورانگ (لباس ملی) را میپوشم.» انسیه تأکیدکنان گفت: «من هم همان را میپوشم.» مریم در انتظار رسیدن عیدفطر روزشماری کرده بود. عیدفطر سال گذشته مادر به او قول داده بود سال دیگر برایش یک النگو بخرد. صبح روز بعد مریم با بانگ اذان از خواب بیدار شد. اذان، شادی جشن را دوچندان میکرد. مریم به سرعت از رختخوابش بیرون آمد و پنجره را گشود. در سپیدهدم تک و توکی از چراغهای آبادی سوسو میزدند. با وجود این، او احساس میکرد همهی مردم بیدارند و در خانههایشان مشغول تزیین و پختن غذاهای جشن عیدفطر هستند. مادر و خدمتکارشان، «تیپه» در آشپزخانه سخت مشغول کار بودند. مریم میشنید پدرش کلمههای نماز را که از رادیو پخش میشد زیر لب تکرار میکرد. مریم نگاهی به اتاق انداخت. انسیه در رختخواب نبود. با خود فکر کرد حتماً برای کمک به مادر به طبقهی پایین رفته، به سرعت حمام کرد و لباس جشنش را که لباس ملی صورتی بود، پوشید. مریم آن رنگ را خیلی دوست داشت. بعد نزد مادر، پدر و خواهرش رفت. دستشان را بوسید و از آنها به خاطر تمام کارهای اشتباهی که در سال گذشته از او سر زده بود طلب بخشش کرد. چون در روزهای عیدفطر، مسلمانان با یکدیگر دست میدهند و از هم طلب بخشش میکنند. مادر گفت: «حالا برویم صبحانه بخوریم، پدرتان باید به مسجد برود.» آنها به اتاق نهارخوری رفتند. روی میز انواع غذاهای خوشمزهی مالیزیایی از جمله کتوپت (پلو با برگ نارگیل)، لمانگ، سالادهای پر از ادویه و انواع و اقسام کیکها چیده بود. مریم و انسیه آنقدر هیجانزده بودند که نمیتوانستند زیاد بخورند. انسیه به مادرش پیشنهاد داد: «اجازه بدهید کمی غذا برای همسایهیمان، «ماک گایه» قبل از آن که صبحانهاش را تمام کند ببرم.» مادر پرسید: «نمیخواهی صبحانهات را بخوری؟» - به اندازهی کافی خوردم. مریم با صدای بلند گفت: «من هم با انسیه میروم.» مادر گفت: «نه عزیزم، عوضش تو به خانهی ماکسو برو.» مریم پذیرفت. مادر یک سینی از غذاهای عید فطر را به انسیه داد؛ اما سینی دیگر را به جای اینکه به مریم بدهد به تیپه داد و گفت: «این سینی را تیپه به خانهی ماکسو میبرد، برای تو سنگین است.» مریم داد زد: «خودم میبرم، خودم میبرم، میتوانم ببرم. نمیاندازمش.» مادر به تندی گفت: «نه، تو نمیتوانی، خیلی سنگین است. ممکن است سالادها روی لباسهای قشنگت بریزد.» مریم ناراحت شد و اخم کرد. بردن غذا به خانهی همسایهها خیلی لذتبخش بود. همین دیشب انسیه به او گفته بود دیگر بزرگ شده و میتواند در چراغسازی کمک کند و تا نیمهشب با بقیه کار کند. پس چرا حالا اجازه نمیدهند سینی را به خانهی ماکسو ببرد؟ خواهرش انسیه دو سال از او زودتر به دنیا آمده بود، اما قدش فقط یک وجب از او بلندتر بود. بنابراین او هم میتوانست سینی را حمل کند. با این فکرها ناگهان سینی را از دست تیپه قاپید و سریع به طرف خانهی ماکسو به راه افتاد؛ اما چند لحظهی بعد سینی از دستهایش رها شد، بر زمین افتاد و با صدای بلندی خرد شد. غذاها کف اتاق پخش و زمین کثیف شد. مادر، که به طبقهی بالا رفته بود تا خود را برای جشن آماده کند، دوان دوان برگشت. آن صحنه را دید و گفت: «آه خدای من! چه افتضاحی! تو همهچیز را خراب کردی، بیادب!» اشک در چشمان مریم جوشید: «ببخشید مادر، من نمیخواستم اینجوری بشود... فقط میخواستم غذا را برای همسایهیمان...!» مادر با عصبانیت داد کشید: «زود برو بالا و لباست را عوض کن.» مریم خیلی ناراحت بود. با آن کار بچگانهاش آن روز مقدس و دوستداشتنی را خراب کرده بود. تازه شانس آورده بود مادر کتکش نزده بود؛ چون از جمله آداب آن روز این بود که همه صبور و پرحوصله باشند، همدیگر را ببخشند و دست به اعمال پرخاشگرانه نزنند. با این حال مریم از خودش خجالت میکشید. او نسبت به خواهرش حسودی و سماجت کرده بود. حالا هم مجبور بود لباس دیگرش را بپوشد. مریم با خودش گفت: «چه بد شد! حالا مادربزرگ میپرسد چرا در این روز لباس ملیام را نپوشیدم!» در این موقع کسی به در زد. انسیه بود. مریم جواب داد: «بیا تو.» انسیه گفت: «اجازه میدهی پیراهنت را ببینم؟» بعد پیراهن او را که لکههای ادویه رویش نشسته بود، بالا گرفت و نگاه کرد و گفت: «مریمجان ناراحت نباش! این ادویهها لباست را خراب نمیکنند. میشود زود تمیزشان کرد.» بعد ابر مرطوبی را روی لکهها کشید و آنها را پاک کرد و گفت: «من مطمئنم تا پدر برگردد پیراهنت خشک شده.» مریم گفت: «خیلی ممنون انسیه!» و خواهرش را در آغوش گرفت. - خوب است دیگر، مریم. بیشتر از این خودت را ناراحت نکن. تیپه برای ماکسو غذا برد. تو هم زود آماده شو بیا پایین. میخواهم سالادی را که از خانهی ماکگایه آوردهام بخوری. سپس او هم خواهرش را در آغوش گرفت و از اتاق خارج شد. مریم احساس سبکی کرد. نزدیک بود بار دیگر به گریه بیفتد. در همان حال با خودش فکر کرد. «انسیه خواهر مهربانی است. من هم باید خوب باشم.» دوباره نگاهی به لباسش انداخت. تقریباً خشک شده بود. خودش را در آینه ورانداز کرد. هر سال صبح زود عید فطر مادر چند قطعه جواهر میآورد و به دخترها اجازه میداد تا به گردن و دست خود بیاویزند؛ البته آنها یکی- دو روز حق استفاده از جواهرات را داشتند و قبل از بازگشایی مدرسه دوباره تا جشنی دیگر آنها را کنار میگذاشتند. مریم موهایش را شانه کرد. آماده شده بود از مادرش معذرتخواهی بکند. آرام به طرف اتاق مادرش رفت. قبل از ورود به اتاق صدای گفتوگوی انسیه و مادرش را شنید. گوش تیز کرد. انسیه میگفت: «النگوی خیلی قشنگی است.» مادر گفت: «بله، واقعاً قشنگ است. بگذار دستت ببینم.» مریم نگاهی به داخل اتاق انداخت. مادر داشت از النگویی که انسیه به دست کرده بود تعریف میکرد. انسیه گفت: «این سنگینتر و قشنگتر است.» مادر گفت: «بله، یک کم گرانتر از النگویی است که سال پیش برایت خریدم. به تو هم میآید.» مریم دیگر طاقت نیاورد تا بقیهی حرفهایشان را بشنود. دوان دوان به طرف اتاقش رفت و از آنجا به حمام پناه برد و در را به روی خودش بست. سپس بغضش ترکید و اشک از گونههایش سرازیر شد. او با ناراحتی پیش خود فکر میکرد: «چرا باید مادر یک النگوی دیگر برای انسیه بخرد؟ چرا مادر میان ما فرق میگذارد؟ پارسال که برای او النگو خریده بود؟» هنوز عید فطر سال گذشته یادش نرفته بود. او و انسیه به اتاق مادر رفته بودند. مادر جعبهی جواهراتش را آورد و به گردن هرکدامشان گردنبندی انداخت و به دست هر یک انگشتری کرد. سپس النگوی طلا را از جعبه بیرون آورد و گفت: «این النگو مال انسیه است. من با پولی که داشتم فقط توانستم همین یکی را بخرم و چون انسیه خواهر بزرگتر است، النگو به او میرسد. اگر سال دیگر پول داشتم برای تو هم میخرم.» مریم اهمیتی به این موضوع نداده بود. او از آنچه داشت راضی بود و وضع مادر را درک میکرد. مسلماً او نتوانسته بود دو النگو بخرد. پس باید اجازه میداد النگو متعلق به انسیه باشد، چراکه او خواهر بزرگتر بود. مریم با اشتیاق فراوان به انتظار عیدفطر امسال نشسته بود، اما بدبختانه مادر زیر قولش زده بود و بار دیگر برای خواهرش النگو خریده بود. اشک چون چشمهای جوشان از چشمان مریم فرو میریخت. با خودش فکر میکرد وقتی عصر به همراه افراد خانوادهاش به دیدن مادربزرگ برود حتماً ناراحت میشود؛ حتی اگر النگوی نازکی مثل النگوی انسیه به او میدادند برایش مهم نبود. انسیه حتماً دستهایش را با دو النگویی که با آنها میدرخشیدند دراز میکرد تا مادربزرگ آنها را ببیند. وقتی مادربزرگ میدید که او النگویی ندارد با خود چه فکر میکرد «آه چه بد!» و دوباره به گریه افتاد. قلب مریم بدجوری شکسته بود. با صدای بلند به خود گفت: «هیچوقت فکر نمیکردم با این وضع در جشن شرکت کنم. همه خوشحالاند به جز من! آه خدایا!» خوشبختانه کسی در اتاق نبود تا او را ببیند. ناگهان یکی اسمش را صدا زد: - مریم، مریم، مریم کجایی؟ صدا، صدای انسیه بود که هر لحظه نزدیکتر میشد. مجبور شد گریهاش را ببرد. انسیه به اتاقش آمد و به درِ حمام زد و گفت: «مریم زود باش. مادر میخواهد تو را ببیند.» اما مریم جوابی نداد. - مریم! مریم! چرا حرف نمیزنی؟ میدانم آنجایی. اما مریم چیزی نمیگفت. انسیه نگران شد «مریم! مریم! مریض شدهای؟» مریم سکوت کرده بود. انسیه محکم به در حمام زد: «مریم تو را به خدا یک چیزی بگو. اگر مریضی بروم مادر را خبر کنم.» بالأخره مریم جواب داد: «نترس، الآن میآیم.» - بهتر است عجله کنی، مادر میخواهد چیزی به تو بدهد. مریم با خودش گفت: «مادر میخواهد چه چیزی به من بدهد؟» و در را گشود. انسیه با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «تو داشتی گریه میکردی؟» مریم جواب داد: «نه، گریه نمیکردم.» - اما چشمهایت قرمز شدهاند. مریم دروغ گفت: «چیزی در چشمم رفته بود، داشتم میشستمش.» - آه طفلی! بیا نزدیک ببینم. - نه آن را بیرون کشیدم. - راستی، خب حالا بیا به اتاق مادر برویم. او منتظرت است. مریم که نمیدانست چه چیزی انتظارش را میکشد به راه افتاد. به محض رسیدن، انسیه گفت: «مادر، چیزی به چشم مریم رفته.» مریم که خود را گناهکار میدید به سرعت گفت: «چیزیم نیست. آن را بیرون آوردم.» مادر گفت: «بیا میخواهم بهت چیزی بدهم؛ اما اول این را گردنت بینداز.» مریم نزدیکتر رفت. مادر گردنبندی را که سال پیش به او داده بود تا به گردنش بیندازد همراه با جعبهی زیبایش به او داد. انسیه انگشتری زیبا در انگشت داشت. گرمای لذتبخشی مریم را در بر گرفت. احساس کرد مادر و خواهرش را خیلی دوست دارد. حالا دیگر همهی ناراحتیاش از بین رفته بود، اما هدیهی مادرش چه بود؟ مادر جعبهی قرمزی را باز کرد. مریم از شادی فریاد کشید: «النگو!» مادر لبخندی زد و گفت: «این مال توست.» سپس با مهربانی النگو را دستش کرد: «برای تو خریدم عزیز دلم!» مریم خود را در آغوش مادر انداخت و در حالی که او را میبوسید گریهکنان پرسید: «مال من است؟» مادر گفت: «البته که مال توست عزیزم!» انسیه حرفش را قطع کرد و رو به مریم گفت: «النگویت را من هم دست کردم. اندازهام بود.» مادر به دخترهایش نگاه کرد و با خوشحالی گفت: «حالا دیگر هماندازه شدهاید.» انسیه گفت: «اینجا را ببین.» و سپس دستش را با النگویی که در آن بود به طرف مریم دراز کرد و آن را به النگوی مریم چسباند. - حالا اندازهی دستهایمان یکی است. با وجود اینکه انسیه دو سال بزرگتر بود، اما دستهایشان یک اندازه بود. مادر پرسید: «از النگو خوشت میآید؟» مریم سرش را تکان داد. از خوشحالی زبانش بند آمده بود. از اینکه مادرش برایش چنین النگوی زیبایی خریده بود خیلی خوشحال بود. و از این که به خواهرش حسودیاش شده بود و زود قضاوت کرده بود پشیمان بود. بار دیگر مادرش را در آغوش کشید و چند قطره اشک بر شانههای مادر ریخت. در همان حال توانست بگوید: «مادر من خیلی خوشحالم. از بابت النگو خیلی ممنونم.» ناگهان از بیرون صدای خشخش قدمهایی شنیده شد. مادر از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت: «آه، پدرتان آمد. بیایید برویم پایین.» مریم و انسیه به دنبال مادر برای دیدن پدر به راه افتادند. پدر پرسید: «همه آمادهاند؟» مادر جواب داد: «بله، آمادهایم.» مریم با اشتیاق به مادرش نگاه کرد و گفت: «پدر، مادر یک هدیهی خیلی گرانقیمت به من داد.» پدر با مهربانی پرسید: «چی هست؟ دوست دارم آن را ببینم.» مریم دستش را دراز کرد و با غرور گفت: «یک النگوی طلا!» پدر به النگو نگاه کرد و از آن خیلی خوشش آمد و آن جشن عیدفطر تبدیل به بهترین جشن عیدفطر زندگی مریم شد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 127 |