تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,296 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,222 |
روزی روزگاری | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 269، مرداد 1391 | ||
نویسنده | ||
. م اشتهاردی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
قصّهی درخت نامقدس مردی عابد، غمگین بر سر یک تختهسنگی کوچک نشسته بود و داشت به آسمان نگاه میکرد. دلش پر از حرف بود. او هر وقت دلتنگ میشد، اول صبح تا دم غروب به صحرا میرفت، بعد روی آن تختهسنگ مینشست و با خدا راز و نیاز میکرد. حالا چند روزی بود که از کار مردم دیارشان ناراحت بود. او به خودش گفت: «کاش حضرت موسی(ع) به شهر ما میآمد و جلو این مردم نادان را میگرفت. حیف که از شهر کوچک ما تا شهر حضرت موسی(ع) فاصلهی زیادی است، خدایا کمکمان کن!» ماجرا این بود که عدهی زیادی از مردم آن شهر، بندهی یک درخت پیر شده بودند. آنها به جای این که خدا را بپرستند، آن درخت را میپرستیدند. صبح تا شب دور او جمع میشدند، هفتهای یک بار برایش گوسفند و گاو و شتر قربانی میکردند. در مقابلش به سجده میرفتند. این کار همیشهی آنها بود. مرد عابد چند باری از کنارشان رد شده بود و به آنها با زبان خوش اعتراض کرده بود، اما گوش آنها بدهکار نبود. یا مسخرهاش میکردند یا سرش داد میزدند. انگار نه انگار که خدایی هست و حضرت موسی(ع) از طرف او به سوی مردم آمده... یکروز، مرد عابد دید جمعیت دور درخت زیادتر شده است. تصمیم گرفت فردا صبح زود که خلوت است، درخت را با یک تبر قطع کند. صبح فردا، تبرش را برداشت و راهی کوهستان شد، درست همانجایی که درخت در پایین آن قرار داشت. وقتی مرد عابد داشت به آن درخت نزدیک میشد، کسی را سر راه خود دید. او شیطان بود؛ اما با شکل و شمایل یک انسان مهربان و دانا. او شیطان را نشناخت. - سلام عابد خداپرست، درود بر تو، درود بر تو! مرد عابد جا خورد. چراکه مدتی بود مردم آن دیار خداپرست نبودند و با او سلام و احوالپرسی نمیکردند. - سلام بر شما! شیطان پرسید: «دوست من، با این عجله رهسپار کجا هستی؟» مرد عابد که فکر میکرد او مردی عابد و مهربان است جواب داد: «ای برادر، در این کوهستان ما درختی هست که باعث گمراهی مردم شده است. شاید آن را دیده باشی، آن مردم، زبانم لال، از خدای آسمانها و زمین رویگردان شدهاند و آن درخت را میپرستند. میخواهم بروم و آن را قطع کنم.» شیطان با دلسوزی گفت: «آخر ای مرد دانا و خداپرست، تو خوب میدانی که این کار زشت، تقصیر مردم است نه آن درخت. چرا، چون که درخت عقلی ندارد تا مردم را به سمت خود بکشاند و آنها را گمراه کند!» مرد عابد با کمی فکر گفت: »میدانم... اما چارهای ندارم!» شیطان دست بر شانهی او گذاشت و ادامه داد: «نه... این کار را نکن، قطع کردن درختان گناه بزرگی است. از تو عمری گذشته، پس نباید به خاطر این مردم کافر، یک درخت زیبا و سرسبز را از بین ببری!» شیطان هی گفت و مرد عابد هی جواب داد، تا سرانجام یکی از آنها خسته شد. این مرد عابد بود که شیطان را از سر راه خود کنار زد؛ اما شیطان دست بر نداشت. مرد عابد عصبانی شد و او را هُل داد. شیطان پیراهنش را کشید. مرد عابد که نزدیک بود روی زمین بیفتد با خشم زیاد به او حمله کرد. شیطان روی زمین افتاد. مرد عابد فوری پای خود را بر گردن او گذاشت. شیطان که سرخ شده بود و نفسنفس میزد گفت: «ای مرد از بریدن آن درخت دست بردار، در عوض من به تو قول میدهم که هر روز وقت طلوع خورشید، وقتی به پای درخت رفتی و کمی خاک آن را کنار زدی، چهار سکّهی طلا ببینی. قسم میخورم!» چشمهای مرد عابد برق زد. او با تعجب زیاد پرسید: «تو... تو که هستی، یعنی قول شرف میدهی که این کار را بکنی، آیا به قول خود وفاداری؟» - آری، قول میدهم! - اگر انجام ندهی پیدایت میکنم و با همین تبر به جانت میافتم. - قبول است. مرد عابد که به خاطر خشکسالی، روزگار بدی داشت، تسلیم سکّههای شیطان شد و به خانهاش رفت. فردا صبح هنگام طلوع آفتاب، او به پای درخت رفت. دور از چشم آدمها، خاک را کنار زد و با شگفتی چهار سکهی طلا را در آنجا دید. زود سکهها را برداشت و خوشحال و خندان رو کرد به آسمان و گفت: «خدایا شکرت، من از تو سپاسگزارم!» این ماجرا روزهای بعد هم تکرار شد. حالا وضع زندگی مرد عابد، از این رو به آن رو شده بود؛ اما در پانزدهمین روزی که او پای درخت رفت، جا خورد و سر جای خود میخکوب شد. دیگر سکهای در آنجا نبود. با ناراحتی به اینسو و آنسوی خود نگاه کرد. شیطان را ندید. فوری به خانه برگشت و تبرش را برداشت و بیرون آمد. مرد عابد گفت: »آنقدر میچرخم تا پیدایت کنم مرد دروغگو! البته اول به سراغ درخت میروم تا به حسابش برسم.» شیطان خندهکنان، سر راهش سبز شد و پرسید: «هان، چه شده مرد خدا؟» - چی... تو هستی... صبر کن تا برگردم! - کجا به این عجله؟ - میروم تا آن درخت شوم را قطع کنم. شیطان بلندبلند خندید. - تو دیگر نمیتوانی آن را قطع کنی! مرد عابد عصبانی شد و جلو رفت. بعد بازوی شیطان را گرفت تا او را به زمین بزند و با تبر به جانش بیفتد؛ اما نتوانست. هر چه زور زد بیفایده بود. ناگهان شیطان او را با یک ضربه، نقش بر زمین کرد. بعد بالای سرش ایستاد و گفت: «میدانی من چه کسی هستم؟» مرد عابد که به نفسنفس افتاده بود جواب داد: «نه... تو که هستی؟» - من شیطانم، راندهشده از درگاه خداوند! - چی، شیطان؟ شیطان دوباره خندید. - ای مرد عابد، تو برای بار اول که به سراغ این درخت آمدی، میخواستی به خاطر رضای خداوند، آن را قطع کنی و مردم را از گمراهی نجات بدهی. به همینخاطر خدا به تو نیروی زیادی داد و من را مثل پر کاهی بر زمین زدی؛ اما این بار تو به خاطر خدا نیامدی، بلکه بهخاطر آن سکّهها بود و آنها تو را عاشق خود کرده بودند. پس از اینجا دور شو و به خانهات برگرد؛ وگرنه تو را خواهم کشت. تو دیگر بندهی خدا نیستی و قدرتی نداری! مرد عابد به گریه افتاد. دستها و پاهایش ضعف کرد و سرش گیج رفت! و با شرمساری و غصه به خانه برگشت و از آن به بعد، دیگر هیچ کس او را ندید. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 144 |