تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,435 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,376 |
سکهها در آتش | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 269، مرداد 1391 | ||
نویسنده | ||
حورا احتشامی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
جلو رفتم و آرام به شانهی مصادف زدم و پرسیدم: «مصادف آنها را میبینی؟» و با انگشت به روبهرو اشاره کردم. مصادف جهت انگشتهایم را گرفت و به روبهرو خیره شد و آرام گفت: «چند اسبسوارند.» و ادامه داد: «و شاید چند شترسوار.» هنوز سرم را به نشانهی تأیید تکان نداده بودم که هیجانزده گفت: «یک کاوراناند اسحاق، یک کاروان تجاری!» به سیاهیهایی که هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشدند نگاه کردم. از این فاصله میشد تعداد شترها را تشخیص داد. با تعجب به مصادف نگاه کردم. گفت: «از مصر میآیند. شاید بتوانند از اوضاع بازار مصر خبری بدهند.» هوا تاریک شده بود که دو کاروان به هم رسیدند و توقف کردند. همراه چند نفر از اهالی کاروان به سمت مرد میانسالی که تیرگی چهرهاش در تاریکی هوا به سیاهی میزد، رفتم. مرد جلوتر از بقیه ایستاده بود. خطوط چهرهاش از پختگیاش خبر میداد و احتمالاً رئیس کاروان بود. مصادف جلوتر از بقیه رفت و سلام کرد: - سلام برادران، خسته نباشید. از مصر میآیید؟ - سلام برادر، بله از مصر میآییم. یک روز است در راهیم. شما تاجر هستید؟ - بله، از حجاز میآییم، از مدینه. از بازار مصر خبر داری؟ وضع خرید و فروش آنجا چطور است؟ - شلوغ است و پررونق. از همهجا برای تجارت میآیند، ولی برخی اجناس کمیاب شده و قیمت زیادی دارد. مردم هم سخت به آنها احتیاج دارند... آتش از لابهلای خارها زبانه میکشید و بالا میآمد. شعلههای سرخ و زرد و آتش در تاریکی شب میدرخشید و با نسیم ملایمی که میوزید به این سو و آن سو خم میشد. - چه شده اسحاق، در فکری؟ سرم را به طرف مصادف چرخاندم و دوباره به شعلههای آتش خیره شدم. - در فکرِ...، کار درستی نیست مصادف. با این کار تو مخالفم. - فکر نمیکنم اشتباهی باشد. خرید و فروش است. ما هم فروشندهایم و قیمت اجناس در اختیار ماست. به چشمهایش خیره شدم و گفتم: - مصادف طمع نکن. خوشحال باش که باری که بر شترها حمل میکنیم، احتیاج مردم آنجا را برطرف میکند. فراموش نکن که تو از جانب امام مسؤولیت داری. مصادف سرش را چرخاند و به اطراف نگاه کرد. اهالی کاروان هرکدام گوشهای در خواب و یا در کنار هم در حال صحبت بودند. در نزدیکی ما چند نفر دور آتشی نشسته بودند. مصادف به آنها خیره شد و گفت: «ما همه تصمیم داریم بارهایمان را به دو برابر بفروشیم و تا آنجا که من میدانم کار پُرمنفعت و پُرسودی است. دلیلی برای مخالفت تو نمیبینم.» و از کنار آتش بلند شد و به طرف آنها رفت... سر و صدای خریدارها و فروشندهها در بازار پیچیده بود. مصادف دهانهی شتر را گرفت و جلو رفت. اطراف را نگاه کرد. گوشهی خلوتی از بازار توجهش را جلب کرد و شتر را به آن سمت برد. به دنبال او شترهای دیگر را به آن سمت بازار حرکت دادم. مصادف ایستاد و نگاهی به اطراف کرد و گفت: «جای مناسبی است. بارها را خالی میکنیم و میفروشیم.» سرم را به نشانهی رضایت تکان دادم و به طرف یکی از شترها رفتم. باید شترها را میخواباندیم و بارشان را خالی میکردیم. آخرین شتری را که روی زمین خواباندم متوجه پیرمردی شدم که به طرفم میآمد. پیرمرد خمیده و عصازنان جلو آمد. به بارها اشاره کرد و پرسید: - اینها را از کجا آوردهای؟ - از مدینه پدرجان. - چند میفروشی؟ - یک دینار. پیرمرد جلوتر آمد. صدای مردی که در حال صحبت با مصادف بود توجهم را جلب کرد. مرد دو سکه به مصادف داد و رفت. جلو رفتم و پرسیدم: «دو برابر فروختی؟» مصادف سکهها را درون کیسه ریخت و گفت: «بله.» گفتم: «قیمت چیزی که تو میفروشی یک دینار است نه دو دینار.» - هر وقت دیگر بود، یک دینار میفروختم؛ ولی حالا که کالای ما کمیاب شده، دو دینار قیمت دارد. - اما درست نیست مصادف. - من با همهی کاروان همقسم شدهایم که دو برابر بفروشیم. تو هم باید دو برابر بفروشی... ضربهی آرامی به پهلوی اسب زدم و جلوتر رفتم. مصادف سرش را چرخاند، لبخندی زد و گفت: «خوشحالم که به مدینه برمیگردیم. منتظرم تا امام را زودتر ببینم.» - من هم خوشحالم. راه زیادی نمانده. به زودی امام را خواهیم دید. - و من دو برابر سود را به امام خواهم داد. سری تکان دادم. نمیدانستم امام چه واکنشی نشان خواهند داد... درِ خانه باز بود. کفشهای توی ایوان نشان میداد که امام مهمان دارند. غلامی گوشهای از حیاط مشغول کشیدن آب از چاه بود. با نگاهش به ما اجازهی ورود داد. مصادف داخل شد و از پلهها بالا رفت. به دنبالش داخل اتاق شدم. سلام کردیم و نشستیم. امام احوال ما را جویا شدند و از چگونگی سفر پرسیدند. گفتم: «خدا را شکر، سفر خوبی بود!» مصادف بلند شد و روبهروی امام نشست. دو کیسه را از داخل لباسش درآورد و روبهروی امام گذاشت. امام جعفر صادق(ع) پرسیدند: «این دو کیسه چیست؟» - یکی سرمایهای است که شما به من دادید تا با آن تجارت کنم و دیگری سودی است که از فروش کالاهایی که با سرمایهی شما خریده بودم، به دست آوردم.» نگاه امام پرسشگر شد. مصادف لبخندی زد و ادامه داد: - نزدیک مصر بودیم که به کاروان کوچکی برخوردیم. گفتند بار ما در مصر کمیاب است. ما با اهالی کاروان تصمیم گرفتیم اجناسمان را به دو برابر بفروشیم. وقتی به مصر رسیدیم متوجه شدیم حرف آنها درست بوده و مردم به شدت به کالای ما نیاز داشتند. ما هم آنها را به دو برابر قیمت فروختیم و این کیسه سودی است که به دست آوردیم. ناگهان چهرهی امام درهم رفت. آثار خشم و ناراحتی در چهرهی امام پیدا شد. امام یکی از کیسهها را جلو کشید و فرمود: «این پولی است که به تو سپرده بودم. به آن کیسه احتیاجی ندارم. بدان که جنگیدن با شمشیر از کسب حلال آسانتر است.» لبخند بر لبهای مصادف خشکید. به کیسهای که روی زمین مانده بود نگاه کردم. انگار شعلههای آتش بود که از لابهلای سکهها زبانه میکشید.? بحارالانوار، ج 47، ص 59. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 111 |