تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,169 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,091 |
گزارش و گفتوگو | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 269، مرداد 1391 | ||
نویسنده | ||
زهرا عبدی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مشکلات شیرین توی رختخوابم پهلو به پهلو میشوم. پتو را روی سرم میکشم و در دل آرزو میکنم کاش سر و صداهایی را که میشنوم جزیی از خوابم باشند. اما نه... بیفایده است. از جایم بلند میشوم، کلافهام. باز هم سبزیفروش مثل بقیهی روزها میآید پشت دیوار خانهی ما و بلندگویش را روبهروی پنجرهی ما تنظیم میکند و تمام اهل محل را به یک خرید استثنایی دعوت میکند: «سبزی تازه، سبزی خوردن، سبزی آشی!» کنار پنجره میروم و پرده را کنار میزنم. دلم میخواهد فریاد بزنم: «این همه سر و صدا راه انداختهای تا یک مشت سبزیِ پلاسیده را به مردم بیندازی؟» زنهای بچه به بغل و پیرزنهای زنبیل به دست را میبینم که با خوشحالی به طرف وانت سبزیفروش میآیند. از جلو پنجره کنار میآیم تا حداقل مدتی را که سبزیفروش با ذوق، سبزیهایش را میفروشد بتوانم استراحت کنم. هنوز سبزیفروش نرفته، میوهفروش میآید و باز آواز خوش: «بدو... جا نمانی از ارزانی...» هر روز از صبح زود انواع و اقسام وانتها با بار پارچه، دمپایی، کاسه و کوزه در محلهی ما تردد میکنند، تازه وقتی رفت و آمد آنها تمام شود، بر و بچههای محل توپ و دروازهیشان را میآورند و به اندازهی تمام سر و صدای مسابقههای المپیک غوغا راه میاندازند. از بچگی توی این محل بزرگ شدهام، اما الآن دیگر حوصلهاش را ندارم. گاهی مینشینم و فکر میکنم، یعنی جای آنها در این محل نیست یا جای ما؟ تا کی میتوانیم در کنار اینها زندگی مسالمتآمیز داشته باشم؟ همیشه افکارم به این جاها که میرسد کسی زنگ میزند: - ببخشید... دو تا نان دارید؟ هنوز او نرفته: - میشه مبلهایتان را به ما قرض بدهید؟ شب مهمان داریم. - خانهی ما کوچک است، میشود جشن تولد دخترم را در خانهی شما بگیرم؟ *** گهگاه به سفر میرویم. چه شهری؟ مهم نیست. مهم این است که دور باشد... هرچه دورتر، بهتر. به ماسوله که میرسیم در نگاه اول حس میکنم یکی از زیباترین منطقههایی است که تا به حال دیدهام؛ بکر، سرسبز، زیبا. با خودم میگویم: «عجب روستای آرامی! خوش به حال مردمی که در این روستا زندگی میکنند. از پلههای سنگی بالا میروم. پشت بام هر خانهای حیاط خانهی همسایهاش است. از همین معماری میشود حدس زد مردم صبوری هستند. واقعاً مهربان هستند که وقتی خانوادهی همسایه روی بامشان رفت و آمد میکنند، تحمل میکنند. تنها صدای آب را میشنوم. آب رودخانهای که در پایین کوه جریان دارد. صدای پرجوش و خروشش چه زیباست. گوش میخوابانم. صدای بلبلها را میشنوم، آنها را نمیبینم. در انبوه برگها پناه گرفتهاند و آواز میخوانند. اوایل روستا چند مغازهی کوچک است. جورابهای بافتنی و عروسکهای بافتنی رنگارنگ را از در و دیوار مغازه آویزان کردهاند. کنار یکی از مغازهها میروم. خانم فروشنده با پارچههای رنگی برای عروسکها لباس محلی میدوزد. همهی مغازه پر است از عروسکهایی با لباسهای محلی. دلم میخواهد یکی از عروسکها را داشته باشم تا هر وقت در خانهیمان به او نگاه میکنم یاد ماسوله و سکوت زیبایش بیفتم. پول میدهم و عروسک را میخرم. خانم فروشنده زن خوشبرخوردی است. او یک عالمه ترشی، رب و لواشک هم برای فروش در مغازهاش گذاشته است. میگوید همه را خودش درست کرده است. خوش به حال شما که در منطقهای به این زیبایی زندگی میکنید. به نظر من که ماسوله از همه جای دنیا زیباتر است. کاش ما هم در یک چنین منطقهای زندگی میکردیم. دیگر از محلهی خودمان خسته شدهام. زندگی کردن بین آن همه سر و صدا خیلی خستهکننده است. این فکر اشتباه است. چون شما برای مدت کوتاهی به روستای ما آمدهاید، تنها زیباییهای اینجا را میبینید و از مشکلات ما خبر ندارید. درست است که روستای ما زیباست، اما زندگی در اینجا هم سختیهایی دارد. میشود از سختیهای زندگی در روستایتان بگویید؟ * مثلاً تمام کوچه پس کوچههای ماسوله پله دارد و رفت و آمد در آن سخت است. در ضمن ما گاز شهری هم نداریم و مجبوریم از کپسولهای گاز استفاده کنیم. خانهی ما در بالاترین نقطه از ماسوله است. برای همین مسافت زیادی باید کپسولها را از پلهها بالا ببریم. اضافه بر این، چون کپسولها را از راه دوری میآورند قیمتشان را هم چندین برابر به فروشندهها پرداخت میکنیم. من این ربها و لواشکها را با آتش هیزم پختهام، چون باید در مصرف سوخت خیلی صرفهجویی کنیم. نمیدانستم زندگی در این روستا اینقدر سخت است، با وجود این مشکلات بهتر نیست ماسوله را رها کنید و از اینجا بروید؟ بیدرنگ جواب میدهد: «اینجا وطنم است. تو خودت وطن داری؟ من در این محله به دنیا آمدهام و در این کوچه پس کوچهها بزرگ شدهام. هزار خاطره دارم. هر قدر هم که زندگی در اینجا به نظر سخت برسد برای من سختیهایش شیرین است. ما میتوانیم برویم و در نزدیکترین شهر، خانهای برای خودمان بخریم، اما با وجود این نمیرویم. دلم نمیخواهد هیچ وقت از اینجا بروم، چون اینجا وطنم است. چه سریع و بینقص، پاسخم را داد. چیزی نمیگویم. از پلههای سنگی تا کنار امامزاده، آرام آرام بالا میروم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 118 |