تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,231 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,145 |
آرامش خاطر | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 269، مرداد 1391 | ||
نویسنده | ||
مریم کوچکی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
کمکم داشتیم شک میکردیم؛ اول به حواس خودمان، بعد خانواده، فامیل و همسایهها. بله، حقیقت داشت. از وسایل خانهیمان داشت کمکم چیزهایی ناپدید میشد. اول یک جفت از کفشهای بابا، بعد یکی از شالهای من و یکی از کیفهای آذر. مامان با آرامش گفت: «بعضی از لباسهای من هم نیست.» با دهان باز نگاهش کردیم: «چی؟ چند تا از لباسام!» فایده نداشت. هر چه بیشتر دقت میکردیم کمتر نتیجه میگرفتیم. کمکم از شک به ترس رسیدیم. شاید این ناپدید شدنها کار یک انسان نباشد و... از وسایل شخصیمان شروع شد حالا به وسایل خانه رسیده بود. یکی از چراغخوابها، دو تا از تابلوها، یک دست لیوان قدیمی! آذر نزدیک بود گریهاش بگیرد وقتی دید کولهپشتی نارنجیاش هم ناپدید شده است. همه بهجز مامان عصبانی بودیم. مامان مثل همیشه آرام بود. ساعتدیواریِ حال و گلدان روی میز ناهارخوری هم رفتند که رفتند! بابا معتقد بود باید پای پلیس به میان کشیده شود، ولی مامان گفت: «نه صبر کنید!» از همه ناراحتکنندهتر برای بابا البته گذشته از لباسها و کفشها و لوازم شخصیاش، کتابهای کتابخانهاش بود. به قول خودش بعضی از آنها را با بدبختی و سفارش به سفارش گیر آورده بود و از دستفروش و حالا... میگفت دیگر کوتاه نمیام. این دفعه دیگر آذر زد زیر گریه وقتی دید استنلی گوسفند خوشگل زنگوله به گردن صورتیپوشش حالا ناپدید شده است و معلوم نیست در دهان چه گرگی باید باشد. هیچ چیز این قضیه با هم جور نبود. مگر ممکن بود دزدی بدون اینکه کسی چیزی بفهمد بیاید دزدی همهچیز هم ببرد. از وسایل خانه گرفته تا کتاب و... و ردی هم از خودش به جا نگذارد. مهمان که میآمد چهارچشمی نگاهش میکردیم که ببینیم دستش کج است یا کج نیست. مامان مثل همیشه آرام بود و کتابهای مورد علاقهاش را میخواند و ما را به آرامش دعوت میکرد. به تازگی یک جفت کفش قرمز مجلسی، یک دست کت و دامن و دو تا روسری برده بودند، ولی او آرام و خونسرد بود. از ما خواست تا به هیچیک از همسایهها، فامیل و بهخصوص مادرجان اکرم چیزی نگوییم که به همه خبر میدهد. درست نیست برایمان شایعهسازی کنند. بدبختی این دزد نمیآمد تلویزیون را ببرد با این سریالهای بینمک و... که مامانجان پیگیر آنها بود و معتقد بود به انسان درس زندگی میدهند! توی آسانسور بودم. حس کردم که شاید اشتباه دیدهام؛ ولی امکان نداشت کولهپشتی آذر بود با آن عروسک دست و پا درازش. دختر را میشناختم. مامانش با مامان دوست بود. تا رسیدم خانه با هیجان به مامان ماجرا را گفتم. گفت: «شاید اشتباه کردی.» جواب دادم: «امکان نداره! باید به آذر و بابا هم بگم. بالأخره خودم مچ دزد را گرفتم.» رفتم توی اتاقم تا لباسهایم را عوض کنم. دیدم مامان با یک کتاب توی دستش نشسته روی تختم. گفتم: «چیه؟ چی شده مامان؟» جواب داد: «دختر بزرگ باید رازدار مادرش باشه.» با تعجب پرسیدم: «چه رازی؟» مامان سرش را برد توی کتاب: «تو دیگه بزرگ شدی. این حرف و شاید راز باید بین من و تو باقی بمونه تا ابد!» مامان داشت من را توی رودربایستی و خجالت قرار میداد. اینو نگاه کن. به کتاب اشاره کرد. اسمش بود: «100 روش برای زندگی بیدغدغه». گفتم: «خب!» ورق زد. صفحهی 14 را آورد. شروع کرد به خواندن. تیترش بود: «هر روز یک چیز اضافی را دور بریزید!» تا ته مطلب و رازداری و غیره را گرفتم. حسابی کفرم بالا آمد. پس مامان برای ایجاد آرامش در خانه این کارها را کرده بود. لعنت به من که دختر بزرگ و رازدار باید میشدم. تازگیها با مشورت من، مامانجان خانه را به آرامش میرساند. من سعی زیاد میکنم تا در ایجاد این آرامش رعایت انصاف و جانبداری را برای آذر و بابا داشته باشم. خیلی دلم میخواهد برای ایجاد آرامش بسیار عمیق در بین اعضای خانواده، فامیل و مخصوصاً برای ایجاد آرامش خاطر در عمه هدی و هانیه، سرویس طلاهای مامان را از خانه دورِ دورِ دور کنم! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 107 |