تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,366 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,304 |
آسمانه/مار و پله | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 269، مرداد 1391 | ||
نویسنده | ||
سعیده زادهوش | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
فرمان دوچرخه را محکم چسبید: «آقا کجا تشریف میبرند؟» - میرم خونهی سعید اینا، درس بخونم. - تا امتحان یه هفته مونده، حیف نیس وقتت رو به جای تفریح و بازی صرف سر و کله زدن با فرمولهای ریاضی کنی؟ راست میگفت. مامان، بیخود نگران بود. حتی بعد از رفتن مامان هم، فرصت کافی برای درس خواندن داشتم. همین حسابها، باعث شد که بمانم. دوچرخه را از دستم گرفت. چند متری جلوتر دور میزد. نزدیک من که میرسید، محکم ترمز میگرفت. تایر روی زمین خط میانداخت. در عرض چند دقیقه، آسفالت خاکگرفتهی کف کوچه پُر شد از خطهای سیاه. خیلی زود، حوصلهام سر رفت. دلم میخواست، یک بازی دونفره بکنیم، ولی او دستبردار نبود. بار آخر که ترمز گرفت، جای تایر روی زمین نماند. دستگیرهی ترمز وِل شده بود. با لج، دوچرخه را دستم داد و گفت: «بگیرش نِفله رو، مال بد، بیخ ریشِ صاحبش.» گیج شده بودم. نمیدانستم واقعاً عیب از دوچرخهی من بود، یا سماجت او. با هم وارد خانه شدیم. اول از همه در قفس روی تراس را باز کرد. کبوترها در هوا چرخی زدند و لب بام روی دیوار حیاط و کنار باغچه نشستند. شهاب، ظرف سفالی کنار باغچه را پُر از گندم کرد و روی زمین هم دانه پاشید. پرندهها جابهجا مشغول خوردن دانه شدند. محو تماشای یک کبوتر طوقدار درشت شدم. دوتا کبوتر پَرپا، لب حوض نشسته بودند و با منقارشان به هم آب میپاشیدند. دیدن آن همه کبوتر جورواجور یکجا برایم جالب بود. یکدفعه شهاب، با ذوق گفت: «هی پسر، یک کبوتر غریبه اونجاس.» به جایی که با انگشت نشان میداد، نگاه کردم. یک کبوتر کوچک لب بام نشسته بود. شهاب یک کبوتر سفید و لاغر، هماندازهی آن را گرفت و به طرفش پراند. بعد از رها شدن در فضا دور اولی چرخید و کنارش نشست. به اشارهی او همراهش دویدم بالا. به دیوار کنار درِ پشتبام تکیه زدیم و سَرَک کشیدیم. شهاب، پاورچین پاورچین جلو رفت و روی زمین دانه ریخت. بعد نشست و با تیروکمان به طرفش نشانهگیری کرد؛ اما قبل از اینکه سنگ را پرتاب کند، کبوتر لب بام راه رفت و از آن یکی فاصله گرفت. بعد پرید و لب بام همسایه نشست. من جلوتر از او به طرف جایی که کبوتر نشسته بود، دویدم. بلندی پلکان چوبی کمتر از ارتفاع دیوارک بود. شهاب استخارهی مرا که دید، گفت: «دِ یالّا جون بکن، پخمه.» با من بود؟ حق نداشت به من توهین کند. کنارم زد و خودش بالا رفت. بعد از رفتن او من هم جرأت پیدا کردم و بالا رفتم. زنِ همسایه وسط حیاط، خط و نشان میکشید. کبوتر پیش از اینکه به آن برسیم اوج گرفت و رفت. در برگشت، پا روی پلهی اول که گذاشتم، نردبان سر جا میلرزید. پا روی دومی که گذاشتم، لرزش آن بیشتر شد. زبانم بند آمده بود. شهاب، پشتش به من بود و جلو میرفت. چند بار دستهایم را در هوا تکان دادم. جلو چشمهایم سیاهی رفت و قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم، پرت شدم روی طاق. شهاب زیر بغلم را گرفت و کمکم کرد تا از جا بلند شوم. پاچهی شلوارم جِر خورده بود. تا پایین یکبند، آخ و ناله کردم. شهاب گفت: «نازکنارنجی، تو باید دختر میشدی. زخم شمشیر که نخوردی.» و دستمال پارچهای را سهگوش بست بالای زانوم. جای زخم به شدت میسوخت و پاهایم درد میکرد، ولی بیشتر برای شکسته شدن شیشهی عینکم ناراحت بودم؛ چیزی که شهاب به آن بیتوجه بود. از اول تابستان هر چه پول آمده بود توی دستم، پسانداز کرده بودم تا بتوانم موقع برگشتنِ مامان از سفر حج، با یک کادوی شیک و هدیهی خوب، ازش استقبال کنم؛ ولی این اتفاق زد تو برجک نقشههایم. شهاب برای اینکه دردم را فراموش کنم، پیشنهاد منچبازی داد. بعد پرسید: «چی وسط میگذاری؟» خودش عینک آفتابیاش را به عنوان جایزه تعیین کرد. کمربندم نو نبود. پول زیادی در جیب نداشتم. مانده بودم چهکار بکنم. یکمرتبه چشم شهاب به انگشترم افتاد. دستم را عقب بردم و چند بار گفتم: «نه.» شهاب همینطور که آن را به زور از انگشتم بیرون میکشید، گفت: «بده، ببینم.» این فکر در ذهنم جوانه زد که شاید بازی را ببرم و عینک ریبون نصیبم شود و به قول شهاب، شیرینی این نتیجه، تلخی اتفاقات گذشته را از میان ببرد. هر دو خانههای سه ردیف اول را به کندی طی کردیم. بعد او از درازترین پله بالا رفت و در عوض، من به مار برخوردم. هنوز برای جبران عقبافتادنم وقت داشتم؛ ولی برخلاف پیشبینیام، او از مارهای سر راهش گذشت و برنده شد. دور بعد، من در خانهی شروع، منتظر آمدن مربع ششتایی بودم، ولی او تاس را بالا میانداخت و مرتب جایزه میگرفت و هر بار عدد دلخواهش میآمد. بدین ترتیب توانست در عرض سه سوت، به خانهی آخر برسد. با دلخوری انگشتر را بهش دادم و گفتم: «مال تو.» - پسر، هنوز یک دور دیگه مونده. - معلومه که تو برندهای. شهاب، با شادمانی آن را گرفت و به انگشتش گذاشت. مامان میگفت، حلقهاش نقره است و نگینش درّ بدخشان. از همه مهمتر، یادگاری بابا بود. دلم میخواست با صدای بلند بزنم زیر گریه. همانطور که به دیوار اتاق تکیه داده بودم، ضررهایی را که تا آن لحظه دیده بودم، یکی یکی شمردم. حتماً اگر زمان طولانیتری آنجا میبودم، بیشتر سرم کلاه میرفت. پایم درد میکرد و جای زخمم هنوز میسوخت. لنگان لنگان، جلو رفتم. دمِ درِ اتاق که رسیدم، شهاب نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «تا ننهجون برگرده کلی وقت هست. بمون یک کم کالجوش بزن تو رگ، بعد برو.» توان راه رفتن نداشتم. دلم ضعف میرفت. به علاوه تا حالا این غذا را نخورده بودم. وسوسه شدم که طعم آن را تجربه کنم. آشپزخانه در محوطهی کنار ورودی اتاق، زیر پلههای بام بود. شهاب با روغن و پیازداغ و کشک و گردو، معجون خوشمزهای ساخت که نگو و نپرس. موقع خداحافظی کف دستهایمان را به هم زدیم. شهاب با خنده گفت: «فردا هم بیا خونهی سعید.» دوچرخه را دستم گرفتم و تا خانه راه را پیاده گَز کردم. پیش از وارد شدن به خانه، پارچه را باز کردم. در خانه باز بود. به محض ورودم، مامان از اتاق بیرون دوید. نگاهی به زنجیر رهاشدهی چرخ و پاچهی خونیام کرد و پرسید: «چی شده؟» گوشهی سرم را خاراندم و گفتم: «چیز مهمی نیس، سر کوچه خوردم زمین.» دوچرخه را روی جک گذاشتم. سفرهی ناهار پهن بود و مامان، منتظر کنارش نشسته بود. - خیلی خستهام، مخم تعطیله... بدجور نگاهم کرد: «یعنی داره سوت میکشه. غذا نمیخورم. میرم بخوابم.» با این جمله رها شدم و رفتم توی اتاقم. مثل همیشه، قلک پلاستیکی را جلو نور آفتاب گرفتم. روی زمین دراز کشیدم و اسکناسها و سکههای داخل آن را نگاه کردم. بعد، میله را از شکاف داخل آن فرستادم و به سختی پولهای درشت را بیرون کشیدم. عصر، نانوایی چندتایی مشتری داشت. مامان، در این زمینه خیلی تیز بود و وقتی دیر میآمدم، مشکوک میشد. فکری به نظرم رسید. کنار صف ایستادم و با انگشتهایم عدد پنج را به شاطر نشان دادم. شاطر، همانطور که خمیر را پهن میکرد، لبخندی زد و به نشانهی تأیید سر تکان داد. با عجله به طرف عینکفروشی رفتم. عینکساز، خیلی سریع یک جفت شیشهی نو به قاب انداخت. وقتی برگشتم، مادر لباسهایی که شسته بود، روی بند پهن میکرد. همانطور که لباسها را پهن میکرد گفت: «تعریف نکردی کلاس سعید چطور بود؟» یک تکه از قرص نان را جدا کردم و جواب دادم: «عالی بود. هر چی بلد نبودم، بِهم یاد داد.» - پس، فردا هم برو تا خیالم راحت بشه که از پسِ امتحان برمیای. از این بهتر نمیشد. از خوشحالی داشتم پرواز میکردم. کتاب ریاضی را باز کردم و برای فردا نقشه کشیدم. صدایی از درونم میگفت: «امروز با همبازی شدن با شهاب، دروغ گفتی. انگشتر و بخشی از پساندازت را از دست دادی. البته ضررهایی که دیدی قابل جبران است؛ ولی اگر از درس ریاضی نمرهی لازم را نیاوری، مردود میشوی؛ یعنی یک سال دیگر فقط برای کمی غفلت، در همین کلاس میمانی؛ ضرری که برای جبران آن، یک سال وقت لازم است. پس همین یک تجدیدی را هم نباید سرسری بگیری.» جوابش دادم عین بازی مار و پله. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 102 |