تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,263 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,170 |
آسمانه/شکلات تلخ | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 269، مرداد 1391 | ||
نویسنده | ||
نیا ریحانه احمدی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
هنوز همانجا به دیوار مدرسه تکیه داده بود. از صبح سر جایش نشسته بود و تکان نمیخورد. از زنگ اول به بهانههای مختلف از سر کلاس جیم شده بودم تا پیرزن را تماشا کنم. با این که تا آن روز او را ندیده بودم، اما انگار از سالها پیش او را میشناختم. هوا سوز داشت و هر چند وقت یک بار چادر گلگلی قشنگش را دور خودش میپیچید و با دستان پرچین و چروکش بازوان خستهاش را گرم میکرد. صورت پرچین و چروکی داشت، بعضی وقتها هم شکلاتی بیسکویتی چیزی از گوشهی چارقدش بیرون میآورد و میخورد. وقتی چیزی میخورد خیلی بامزه میشد؛ چون دندان نداشت لبهایش توی دهانش کشیده میشد. چشمانش رنگ خاصی داشتند. پیرزن دوستداشتنیای بود. لبخند ملیحی بر لبانش نقش بسته بود و فقط به گل سرخی که در باغچهی جلو مدرسه بود نگاه میکرد و ذکر میگفت؛ ولی نمیدانم چرا احساس میکردم پشت آن نگاه و لبخند مهربان چیزی پنهان است. شاید هم چیزهایی؛ چیزهایی مثل غم و درد و تنهایی. با این که حتی یک کلمه هم با هم صحبت نکرده بودیم، اما رابطهی عاطفی خاصی بینمان نقش بسته بود. دوست داشتم تا شب نگاهش کنم، اما اگر بیشتر از این بیرون کلاس میماندم، خانممان گیر میداد که کجا بودی و چرا اینقدر طولش دادی و از این حرفها. پس توی دلم با پیرزن خداحافظی کردم و رفتم سر کلاس. سر کلاس هم فقط به فکر پیرزن بودم و لحظهشماری میکردم که زودتر زنگ بخورد تا من بتوانم با پیرزن حرف بزنم و از او بخواهم اجازه دهد فقط یک بار «مادربزرگ» صدایش کنم. در همین فکرها بودم که حنانه با آرنجش به پهلویم زد و گفت: «حواست کجاست دختر؟» من هم به خودم آمدم. صاف صوف نشستم و منتظر شدم. *** زنگ که خورد سریع به طرف کوچه دویدم و فریاد زدم: «خانم...» اما پیرزن آنجا نبود. او رفته بود و یک کاغذ، چند شکلات و یک تسبیح برایم گذاشته بود. توی کاغذ با خط بامزهای نوشته بود: خداحافظ عزیزم. سلامت را به خدا میرسانم. اگر دوست داشتی میتوانی عزیز صدایم کنی! تازه دلیل درد و غم پیرزن را فهمیده بودم. اما خیلی دیر... فهمیده بودم که خیلی تنهاست؛ به نظرم تلخترین شکلات دنیا را برایم گذاشته بود، او رفته بود و من حتّی یک کلمه هم با او حرف نزده بودم. اشکهایم دانه دانه از روی گونههایم سر میخورد و روی کاغذ میافتاد. باران گرفته بود. آسمان هم غمگین بود. این بار با صدای بلندی فریاد زدم: «خداحافظ مادربزرگ!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 111 |