تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,204 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,128 |
آسمانه/مزاحم تلفنی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 269، مرداد 1391 | ||
نویسنده | ||
مریم فقیهمحمود | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
تلفن خانه باز به صدا درآمد. بابا مشقاسم به طرف تلفن رفت. گوشی را برداشت. - الو... الو... چرا حرف نمیزنی؟ گوشی را با عصبانیت گذاشت سر جاش. مریم پرسید: «کی بود باباجون؟» - والا نمیدونم. یکی هست چند روزه خیلی اذیتم میکند. زنگ میزند، حرف نمیزند یا فوت میکند. هییییی...! چه دورانی شده. خالهالهام خندهاش گرفته بود. خاله گفت: «مریم خدا نکشتت این پیرمرد رو اذیت نکن! اولاً اینکه خدا رو خوش نمیآد. دوماً اگر بفهمد تویی عصبانی میشود.» - اشکالی ندارد خالهجون. عوضش کلی میخندیم. دوباره تلفن زنگ خورد و پدربزرگ دوباره با عصبانیت گوشی را برداشت. - الو... الو... آخه چرا منِ پیرمرد را اذیت میکنی؟ خدا رو خوش نمیآید. گوشی را محکم کوبید سر جاش. مریم گفت: «باباجون باز هم...؟» - آره بابا، والا نمیدانم کدوم... استغفروا... نمیدانم کیه که فحش بدم، ندم... ا...اکبر خدا لعنتش کند. - اِاِاِاِ... باباجون نگو اینجوری. شاید بندهی خدا قصدش اذیت نیست. - آخه مریمجان اگر قصدش اذیت نیست، چرا حرف نمیزند. آخه کسی هم که کار داشته باشد حرف میزند. فوت نمیکند که. این آدم مرض دارد. مریم زیر لب گفت: «مرض که نداره کمی شیطنت میکند.» بابا پرسید: «مریمجان چیزی گفتی؟» - نه نه. اِاِاِاِم چیزه. چه آدمهایی پیدا میشوند ها! دوباره گوشی زنگ خورد. بابا مشقاسم برداشته و نداشته شروع به بد و بیراه گفتن کرد. - ای بر پدر و مادرت لعنت که تو رو اینجوری تربیت کردن... مریم و خالهالهام داشتند از خنده میترکیدند که خالهالهام گفت: «مریم دیگر بس کن. بیخیال. اصلاً برو بگو تویی.» مریم وسط حرف خاله پرید و گفت: «نه خالهجون، اگر شما و مامان حرفی نزنید چیزی نمیشود.» همان موقع مهرداد پسردایی، گوشی موبایلش دستش بود که مریم چشمکی به خالهاش زد و رفت پیش بابامشقاسم و در گوشش گفت: «باباجون فکر کنم مهرداد باشد. ببین گوشیاش دستش است.» بابامشقاسم با عصبانیت رفت طرف مهرداد و گفت: «مهرداد تویی؟ یعنی چی این کارها؟ چرا اینجوری میکنی؟» مهرداد که حسابی شوکه شده بود گفت: «باباجون، به خدا من نیستم. به جان مامانم من نیستم.» داد زد و گفت: «عمهالهام، بیا ببین اصلاً شمارهی باباجون تو گوشی من هست؟» عمهالهام گوشی را ازش گرفت، نگاه کرد و گفت: «نه بابا، مهرداد نیست.» بابامشقاسم با عصبانیت رفت نشست. تا آخر شب مریم چند بار زنگ زد و هر بار هم فحش نوش جان میکرد؛ اما انگار اصلاً ککش نمیگزید و ناراحت نمیشد. موقع رفتن بابامشقاسم رفت طرف مریم. دستی به سرش کشید و گفت: «باباجون، مریمخانم من فهمیدم تویی؛ اما به روی خودم نیاوردم. نخواستم تو ذوقت بزنم و دلت را بشکنم. اما عزیزم با هر کسی شوخی نکن. شاید بهش بر بخورد و اتفاقهای ناجوری بیفتد.» مریم که از شدت شرمندگی و خجالت قرمز شده بود گفت: «باباجون، به خدا قصدی نداشتم. فقط خواستم کمی خندیده باشیم. ببخشید تو رو خدا، شرمندهام!» بابامشقاسم گفت: «دشمنت شرمنده باشد نوهی گلم. برو به امان خدا.» مریم گفت: «ولی باباجون من فقط امشب این کار رو کردم ها. روزهای دیگه من نبودم.» بابا خندید و گفت: «میدانم. برو عزیزم، خداحافظ.» مریم سریع باباجون را بوس کرد و خداحافظی کرد. توی راه همهاش به کارهای امشب فکر میکرد و برخورد بابا مشقاسم. توی دلش گفت: «چه باباجون خوب و مهربونی دارم!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 110 |