تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,250 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,157 |
داستان | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 270، شهریور 1391 | ||
نویسندگان | ||
فریبا دیندار؛ مریم کوچکی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
کاش رود دعای قایقها را به دریا برساند
آفتاب مستقیم میزد به سرمان. انگار میخواست پوست سرمان را قلفتی بکند. خوبی نیها و سبزههای بلند همین است که آدم لابهلایشان گم میشود. کسی راه رفتن آدم را نمیتواند نگاه کند. با هر قدم باید دستهای نی را کنار بزنی تا قدم بعدی را برداری. احمد زده بود زیر آواز. بندری میخواند. عین خیالش هم نبود، داشتیم چه غلطی میکردیم. دوست داشتم دستم را بگیرم جلو دهانش و بگویم جان مادرت ساکت. نشد بگویم. پای راستم توی گل فرو رفت. تازه دیدم دمپاییام وسط راه از پایم درآمده و عین خنگها نفهمیدهام. بسکه احمد حرف میزد. مخ آدم را میخورد. حالا یاد حرف ننه میافتم که میگفت: «اون دستهبیلهات رو کوتا کن!» منظورش همان ناخنهایم است. خوبی ناخن گرفتن همین است. آدم پایش که توی یک عالم گل و لجن فرو برود، دیگر مجبور نیست یک ساعت هم زیر ناخنهای پایش را تمیز کند. احمد زد به شانهام و هولم داد که: «برو دیگه! وایساده نیگا میکنه!» سروش جلو جلو برای خودش داشت میرفت. کار به کار ما نداشت که عقب ماندهایم یا نه. من بودم و این احمد که وراجیهایش تمامی نداشتند. از راهی که سروش رفته بود، قدمهایم را برمیداشتم. یک لنگه دمپایی داشتن موقع راه رفتن یک بدبختی است و ناخنهای دستهبیلی داشتن یک بدبختی دیگر. آدم با یک لنگه دمپایی هی تلوتلو میخورد و هی مجبور است پای گلیاش را بمالد به خاکهای سخت و همین بیشتر آدم را اذیت میکند. سروش قایقهای کاغذی را ریخته بود توی بلوزش و ایستاده بود کنار رودخانه. دستش را سایهبان پیشانیاش کرده بود و دورها را نگاه میکرد. بعد یک نقطه را نشانه گرفت که: «اونجا!» احمد عین خیالش نبود کجا. آهنگ بندریاش را غلط غلوط میخواند و زیر بغلش را میخاراند. از بین قایقهای زرد و آبی و قرمز، دست انداختم به لبهی قایق قرمز و کشیدمش طرف خودمان. آقام اگر بفهمد پدرم را درمیآورد. انگار این را بلند گفتم که سروش زد پس سرم: «نمیفهمد خنگعلی. از کجا بفهمد؟» راست میگفت. از کجا میفهمید که ما میخواهیم با قایق برویم وسط رودخانه. آقام امروز رفته است شهر ماهیها را بفروشد. ننه هم رفته خانهی جمیله بقیهی لحافشان را سوزن بزنند. نگران چه بودم پس؟ نمیدانم. من از قایمباشکبازی بدم میآید. اصلاً عین چی میترسم از کار یواشکی انجام دادن. اگر سروش و احمد نبودند تا اینجا یک قدم هم برنمیداشتم. سروش پایش را گذاشت لبهی قایق و دست به کمر ایستاد: «این قایقها باید به دریا برسند!» احمد مثل برقگرفتهها پرید که: «آره. مشرضا گفته آدم قایقهاش که به دریا برسه به تمام آرزوهاش میرسه.» گفتم: «اگر به ننه بگویم میزند توی سرم که مشرضا آن نخود لوبیاهای گندیدهاش را بفروشد، نمیخواهد چرت و پرت توی مخ شما بکند.» مشرضا بقال محل است. یک مغازهی کوچک دارد که همه چیز تویش پیدا میشود؛ از شیر مرغ تا جان آدمیزاد. حتی بین حبوبات و خوراکیهایش میتوانی زیرپوش مردانه و جوراب هم پیدا کنی. مشرضا را دوست دارم. همیشه حرفهای قشنگ قشنگ میزند. میگوید آینده روشن است. آدم به همهی آرزوهایش میرسد. من دوست دارم به جای اینکه مثل آقام ماهیگیر شوم، فوتبالیست شوم. احمد آرزو دارد یک موتور بخرد و توی کوچه ویراژ بدهد. سروش را نمیدانم. سروش هی به دورها نگاه میکند و چیزی نمیگوید. ما میخواهیم به همهی رؤیاهایمان برسیم. این را خوب میدانم. احمد پرید توی قایق. نشست روی تختهی آخر و سوت زد. سروش به من نگاه کرد و گفت: «بریم!» شلوارم را کشیدم بالا و با پای گلیام پریدم توی قایق. سروش یکی از پاروها را برداشت. به احمد نگاه کردم: «لم دادی واس خودت؟» و به پاروی سمت راست اشاره کردم. سوتزنان آمد نشست تختهی جلویی. دوتایی یکی از پاروها را گرفتیم. سروش قایقهای کاغذی را ریخت کف قایق. دهتایی میشدند. احمد دو تا قایق لهشده هم از توی جیبش درآورد. لبههای تاشدهیشان را صاف کرد و انداخت کنار قایقهای دیگر و بفهمی نفهمی لبهایش چین خوردند؛ یکی از آن لبخندهای زیرپوستیای که فقط مخصوص قیافهی کچل خودش است نه هیچکس دیگر. کف قایق پر از پولکهای ماهی بود. پای لخت گلیام روی پولکهای لیز ماهیها سر میخورد و تنم مور مور میشد. قایق شبیه یک ماهی بزرگ بود که بوی گندش توی دماغمان میزد. به آقام فکر کردم که گاهی تمام روز، توی این قایق بزرگ مینشیند، تا دورها میرود بلکه دو- سه تا ماهی درست حسابی نصیبش شود. بیچاره حق دارد که همیشه بوی تند ماهی میدهد. شروع کردیم به پارو زدن. آب برق میزد. داشتم فکر میکردم ماهیها که راه دریا را بلدند قایقهای ما را به دریا میرسانند؟ دلم خواست بروم توی چشم تمام ماهیها نگاه کنم و بگویم: «مردونگی کنید این قایقها رو به دریا برسونید.» احمد با آرنج زد توی شکمم: «غرق نشی.» آفتاب توی سرمان میزد. سروش اخم کرده بود. لابد به خاطر این آفتاب داغ بود که ابروهایش را گره کرده بود توی هم و آن دورها را نگاه میکرد. همان نقطهای که قرار بود به آنجا برسیم. از جای اولمان حسابی دور شده بودیم. دو تا قایقهای کنار رودخانه شده بودند اندازهی این قایقهای کاغذیمان. سروش پاروی توی دستش را ول کرد و نشست روی پولکهای کف قایق و قایقهای کاغذی را از نو نگاه کرد. لابد داشت نگاهشان میکرد که هیچ عیب و ایرادی نداشته باشند و به قول خودش سیستمشان ردیف باشد. نمیدانم قایق کاغذی چه سیستمی دارد. از نظر سروش همهچیز سیستم دارد و وقتی کاری را میخواهد خوب انجام بدهد باید سیستمش را از قبل ردیف کند. احمد هنوز داشت آن آهنگ بندریاش را میخواند. حالم داشت از بوی تند ماندهی ماهیها به هم میخورد؛ از تکن تکان قایق؛ از آفتاب داغ. دست انداختم به شانهی احمد. احمد دستش را کرده بود توی آب و با برگهای روی آب بازی میکرد. اگر حالم خوب بود ازشان میپرسیدم این برگهای درختان از کجا آمدهاند؟ اینجا که همهاش نیزار است. حوصله نداشتم. حوصلهی سروش را هم نداشتم که آنقدر با وسواس داشت قایقهای کاغذیمان را بررسی میکرد. سروش یکی از قایقها را گذاشت کف دستش و گرفت جلو صورتش: «آرزو میکنم...» بقیهاش را نگفت. شاید هم بقیهاش را توی دلش گفت که نه من شنیدم نه احمد. احمد هم یکی از قایقها را برداشت. داشت ادای سروش را درمیآورد. من سه تا از قایقهایم را که با کاغذهای دفتر ریاضیام ساخته بودم، برداشتم. آرزوهایم یادم رفته بود. دلم پیچ و تاب میخورد. انگار یک مار بزرگ دور دلم میچرخید و تا گردنم بالا میآمد. قایقها را توی آب گذاشتم. جلو نرفتند. دستم را کردم توی آب و سعی کردم آب را تکان بدهم. قایقهای سروش جلوتر از همه بودند. مثل خودش که همیشه جلوتر از همه راه میرود و عین خیالش نیست که آدم جا میماند یا نه. احمد لپهایش را باد کرده بود و قایقهای کاغذیاش را فوت میکرد. آفتاب داشت چشمهایش را درمیآورد. چشمهایم را بستم. ماری که به دلم پیچیده بود، رها شد. به قول احمد هنرنماییام شروع شد. پشتک میزدم و هر چه داشتم و نداشتم میریختم توی آب. یکی از قایقهای کاغذیام همانجا زیر آت و آشغالهای دل و رودهام غرق شد. تف به این شانس. خوبیِ قضیه این است که هر کدام سه تا قایق ساخته بودیم. احمد اما از زرنگیاش دو تا هم توی جیبهایش گذاشته بود. از هر کداممان یک قایق هم که به دریا میرسید غنیمت بود. مار، دور شکمم میپیچید و رها میشد. میپیچید و رها میشد. دست من اگر بود، میرفتم توی آب و خودم با پاهای خودم تمام قایقها را به دریا میرساندم. احمد و سروش مهربان شدهاند. نشستهاند بالای سرم که: «جان مادرت چشمهات رو وا کن.» میبینمشان و نمیبینم. سروش سرش را میگذارد روی شکمم و بلند میکند. آفتاب داغ به سرم میتابد. چشمهایم را باز میکنم و میبندم. میگویم: «قایقها رفتند؟» احمد میگوید: «گور بابای قایقها!» سروش میگوید: «رفتند رفتند. به دریا میرسند.» از آفتاب داغ خوشم میآید که چشمهایم را میبندد. از خاک خیس که تنم را خنک میکند. سروش سرش را گذاشته روی شکمم. میخواهم بگویم: «جا خوش کردی میمون؟» نمیگویم. احمد را میبینم که نشسته کنار رودخانه. سنگهای ریز را پرت میکند توی آب و عین دیوانهها بلند بلند آواز میخواند. صدای خروسیاش بفهمی نفهمی میلرزد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 117 |