آفتابِ نیشابور
باران نمیبارید، اما بوی عطرِ آن، نیشابور را پُر کرده بود. سبزهها در باد میرقصیدند. نسیم گاهی به کوچهها سر میزد و برای خانهها سبد سبد، بویِ نعنا و ریحان میآورد. گاهی به دشت و بیابان میرفت و پَر نرم بلدرچینها را شانه میکرد. ساقههای طلاییِ گندمها را میبوسید و شاپرکها را پر میداد.
چه خبر بود؟ نیشابور هیچوقت روزی به این زیبایی و بزرگی را به یاد نداشت. یک کاروان کوچک از مدینه به شهر رسیده بود. هزارها نفر از مردم به دیدن کاروان آمده بودند. آنها آنقدر زیاد بودند که در محلههای شهر جای خالی نبود. مردم خوشحال بودند. دستهایشان برای دیدار با امام رضا(ع) بالا میرفت و از لبهایشان، شکوفهی ا...اکبر میریخت. امام هشتم، مهمان آنها شده بود. جمعیت زیادی به دنبال کجاوهی امام حرکت میکردند. آن کجاوه روی یک شتر قرار داشت.
رازی و ابناسلم طوسی، دو دانشمند بزرگ شهر بودند. آنها شیعه نبودند، اما به امام علاقه داشتند. مردم برای رازی و ابناسلم راه باز کردند. آنها با زحمت زیاد همراه چند طلبهی جوان، خودشان را به کجاوهی امام رساندند. رازی فریاد زد: «ای پسر پیامبر، تو را به جدّ پاکت قسم میدهیم که خودت را به ما نشان بده!»
جمعیت دور کجاوه ایستاده و ساکت شدند. پردهی کجاوه کنار رفت. مردم با دیدن آفتاب صورت امام رضا(ع) فریاد زدند: «ا...اکبر... چه آفتاب درخشانی!»
فریادها دوباره بلند شد. خیلیها به گریه افتادند. بیشتر مردم در مقابل مرکب امام به خاک افتادند. طوسی و چند نفر دیگر جمعیت را ساکت کردند. از دوردست، مأمورهایی که امام رضا(ع) را به نیشابور آورده بودند، با خشم به مردم نگاه میکردند.
- ساکت باشید... ای مردم ساکت باشید!
- امام میخواهد با شما حرف بزند!
صدای مهربان امام از کجاوه شنیده شد. او حدیث زیبایی را که پیامبر از طرف خداوند نقل کرده بود خواند:
«خدا فرمود: لااله الاا... حِصار من است. کسی که در این حصار داخل شود از عذاب من در امان باشد.»
مَرکب او به حرکت افتاد. مردم با همان تعجب و سکوت راه افتادند. دوباره آن صدای مهربان گفت: «در امان بودن از عذاب، شرطی دارد، و من از شرطهای آن هستم!»
جوانترها با فریاد بلند، حرفهای امام را برای مردمی که از آنها دور بودند تکرار کردند. طوسی، رازی و خیلیهای دیگر به امام زُل زده بودند. پیرمردی که آنها را میشناخت گفت: «این جملهی امام، یعنی اینکه ما باید به امامت و ولایت اهل بیت(ع) و پیامبر(ص) ایمان بیاوریم.»
حالا بیشتر از بیستهزار نفر از آدمهای باسواد نیشابور، با قلمها و کاغذهایی که در دست داشتند حرفهای امام رضا(ع) را مینوشتند.
پردهی کجاوه افتاد. سکوت مردم شکسته شد. دوباره فریاد ا...اکبر به آسمان بلند شد.