تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,186 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,113 |
داستان طنز | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 271، مهر 1391 | ||
نویسنده | ||
محسنی عباس قدیر | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
لیزانز! نمیدانم کدام از خدا بیخبری، به چه دلیلی به ننهجون پیشنهاد داده بود، درس بخواند و لیسانس بگیرد. البته ننهجون به قول خودش سواد قرآنی داشت و قرآن را هم راحت میخواند، اما تا به حال مدرسه نرفته بود و درس نخوانده بود، بهخاطر همین تصمیم گرفت برود کلاسهای نهضت سوادآموزی و درس بخواند و تا مقطع لیسانس، درسش را ادامه بدهد. ننهجون وقتی تصمیم میگرفت کاری را انجام بدهد، حتماً آن را انجام میداد و دردسرهای ما هم درست از همان لحظهی تصمیمگیری او آغاز میشد. ننهجون یک روز صبح به همراه مامانم رفت توی کلاسهای نهضت ثبتنام کرد و البته در راه ثبتنام و موقع آن مجبور شد چند نفری را به زردچوبه، نمکدان، استکان و... تبدیل کند؛ اما این همهی ماجرا نبود، درست سه شب بعد از ثبتنام، ماجرا شروع شد. ما باید هر شب به نوبت به ننهجون دیکته میگفتیم و آنقدر باید آرام میخواندیم و کمکش میکردیم تا ننهجون بیست بگیرد، فقط بیست. او در طی این روزها فقط بیست را شناخته بود. مدتی که گذشت ننهجون بدجوری توی درس خواندن گیر کرد. درس خواندن برایش سخت بود و او میخواست به هر ترتیبی که بود لیزانزش را به قول خودش بگیرد و خلاص شود. ننهجون با زحمت بسیار زیاد همهی خانواده، در طی شش ماه توانست به تنهایی کلمهی «نورآباد» را بنویسد که نام روستای بچگیاش بود و به غیر از این کلمه، کلمهی دیگری را نمیتوانست بنویسد و اصرار هم میکرد آنقدر درس بخواند تا لیزانزش را بگیرد! معلم نهضت ننهجون یواشکی به مامانم گفته بود ننهجون با این شیوه و روش درس خواندن حتماً مردود میشود، اما مامانم و همگی ما و معلم نهضت از ترس، جرأت نمیکردیم این را به ننهجون بگوییم. ننهجون که جثهی بزرگی داشت روی نیمکت اول کلاس مینشست، مبصر و همهکارهی مدرسه شده بود و البته به خیال خودش شاگرد اول، چرا که همهی نمرههایش را از ترس بیست میدادند! مدتی بعد ننهجون تصمیم گرفت به کلاسهای کنکور برود و تست بزند تا آمادهی دانشگاه و لیسانس یا به قول خودش لیزانز شود؛ اما آقام که فکر میکرد با رفتن ننهجون به کلاس کنکور اوضاع خیلی خرابتر میشود و درست هم فکر کرده بود، به ننهجون پیشنهاد کرد، درس را رها کند تا او برایش یک فکری بکند. اما ننهجون قبول نمیکرد. او رشته و دانشگاهش را هم انتخاب کرده بود. بالأخره از آقام اصرار و از ننهجون انکار تا اینکه بعد از ده بار تبدیل شدن آقام به گوریل و کرگدن و فیل و گوسفند، مامانم ننهجون را راضی کرد و آقام همان شب به همهی فک و فامیل و دوست و آشنا اعلام کرد که سواد ننهجون به حد لیسانس و حتی بالاتر رسیده است. بعد هم مدرک فوقلیسانسی برای ننهجون دست و پا کرد و آمد خانه. آن شب جشنی برپا شد و ننهجون حسابی خوشحال شد و نمیدانم چرا یکدفعه پیش خودم فکر کردم وقتی لیسانس گرفتن به این راحتی است چرا درس بخوانم. بهخاطر همین برگشتم و به آقام گفتم: «آقا منم یک لیسانس میخوام با رشته...» اگر زودتر سرم را پایین نداده بودم، قندان کلهام را دو تکه میکرد و مرگم حتمی بود. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 89 |