تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,447 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,387 |
کسی صدای مرا میشنود؟ | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 272، آبان 1391 | ||
نویسنده | ||
زهرا عبدی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
آن روز وقتی از خواب بیدار شدم احساس عجیبی داشتم. احساس میکردم شبیه ابر شدهام؛ یک ابر آبی و سبک. انگار دلم پر بود از کلمات مختلف! اینبار هم مثل همهی صبحهایی که احساس ابربودن داشتم، کاغذ و قلم را برداشتم و بارش شعر روی کاغذ آغاز شد. توی دفتر شعرم همینطور نوشتم و نوشتم. من هربار که شعر بگویم درست و حسابی میگویم. دوبیتی و غزل به کارم نمیآید، فقط مثنوی، آن هم دهها صفحه! *** توی آشپزخانه رفتم. همه دور میز صبحانه نشسته بودند. با تعجب نگاهم کردند. از قیافهی عجیب و غریبم زود فهمیدند دوباره چشمهی شعر افکارم به جوش و خروش درآمده است. بیدرنگ گفتم: «میخواهم برایتان شعرم را بخوانم.» مامان لبخند زد و گفت: «چه خوب!» بابا گفت: «آفرین، بهبه! این ذوق و طبعت به خانوادهی پدری رفته.» داداش امیر با تمسخر گفت: «عجب گیری افتادیمها، باز تو شاعر شدی واسهی ما؟» صندلی را برداشتم. روی آن ایستادم تا همه صدایم را خوب بشنوند. هنوز بیست صفحه از شعرم را نخوانده بودم که مامان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «وای، دیرم شد عاطفهجان، خیلی شعرت قشنگ بود!» بعد کیفش را برداشت و با عجله از آشپزخانه بیرون رفت. پدر هم یک اسکناس درشت از جیبش درآورد و گفت: «آفرین! خیلی خوب بود. خستگی چند سال کار از تنم به در شد.» به اسکناس نگاه کردم و به یاد شاعرانی افتادم که برای شاه شعر میگفتند و سکههای طلا جایزه میگرفتند. گفتم: «من پول نمیخواهم، دلم میخواهد نظرتان را دربارهی شعرم بدانم.» - امروز خیلی دیرم شده، حالا باشد برای بعد. داداش امیر هم لیوان شیرش را سر کشید و از آشپزخانه بیرون رفت. انگار نه انگار که من و دفتر نازنینم آنجا بودیم. خانه خالی شد. دلم برای خودم سوخت. احساس کردم توی چاهی افتادهام و کمک میخواهم، ولی هیچکس صدای من را نمیشنود. *** مینا! اصلاً چرا تا به حال به یاد او نبودم؟ تلفن را برداشتم و شمارهاش را گرفتم: - راستش عاطفهجان خیلی دلم میخواهد بیایم خانهیتان و نوشتههایت را برایم بخوانی؛ اما خودت هم میدانی من با شعر میانهی خوبی ندارم. معلم خصوصی گرفتم تا توانستم برای امتحان، شعرهای کتاب فارسیمان را حفظ کنم. راستی میآیی لباس جدیدی را که خریدهام ببینی؟ - نه، فعلاً حوصلهاش را ندارم. با ناراحتی تلفن را قطع کردم. سرم را بین دستهایم گرفتم: «کاش کسی بود که شعرهایم را میشنید!» *** بیرون میروم توی پارک نزدیک خانهیمان. چشمم به ساختمان کانون پرورش فکری کودک و نوجوان میافتد. قبلاً هم بارها آن ساختمان را دیدهام؛ اما نمیدانم چرا یکباره دلم میخواهد بروم داخل ساختمان کانون. *** خانم رضیه حکیمی مربی کانون پرورش فکری کودک و نوجوان است. ایشان از کلاس دوم راهنمایی عضو کانون و یکی از اعضای فعال کانون بودهاند. در مسابقههای کتابخوانی شرکت میکردند و عضو کلاس شعر و داستان بودهاند. حالا هم به عنوان مربی ادبی کانون انتخاب شدهاند. خانم حکیمی با تجربهای که دارد خوب میداند چطور مطالب بچهها را نقد کند تا شاعران و داستاننویسان نوقلم، دل کوچکشان نشکند. خوب میداند چطور باید به کسی که از نوشتن میترسد کمک کند تا خیلی راحت قلم در دست بگیرد و شروع به نوشتن کند. او میداند که بچهها پر از احساساند و شاعران و نویسندهها پراحساستر. خوب میداند دل بچهها نازک است و دل شاعرها و نویسندهها نازکتر. بهخاطر همین توانمندیهایش، اعضای کلاس روز به روز بیشتر میشوند. توی کلاس ایشان پر است از بچههای داستاندوست. در این کلاس، هرکس میتواند شعر، داستان و دلنوشتههایش را بخواند. خانم حکیمی هم به همراه بقیهی بچهها به حرفهای او گوش میدهد. بعد هرکس نظر خودش را دربارهی آن مطلب میگوید؛ یک فضای ادبی و دوستانه! هانیه توحیدی منصوب میگوید: «اول در کلاس خوشنویسی کانون عضو شده بودم. مدتی بعد دوستانم کلاس ادبی را به من معرفی کردند. من نوشتن را خیلی دوست دارم. وقتی به این کلاسها آمدم فهمیدم که برای داستان نوشتن باید از کجا شروع کنم و چطور باید بنویسم.» فاطمه آقایی چهار سال است که به کانون میآید: «چهار سال پیش مادرم گفت بهتر است به کانون بروی و اوقات فراغتت را در آنجا بگذرانی. میتوانی از کتابخانهی کانون هم کتاب امانت بگیری و به خانه بیاوری. من در چند کلاس عضو شدم. الآن هم از اعضای فعال کلاس ادبی هستم و در چند جشنواره استانی هم برگزیده شدهام.» * برای پیشرفتت در نویسندگی آیا آمدن به کلاسهای کانون تأثیری دارد؟ - البته. توی خانه برای مادر و پدرم شعرها و یا داستانهایم را که میخوانم با شوق گوش میدهند و بعد هم نظرشان را میگویند؛ اما در کانون فضای دیگری است. دوستان خوبی پیدا کردهام. برای تعداد بیشتری میتوانم شعر بخوانم. اینطوری اعتماد به نفسم بیشتر شده است. خانم حکیمی بهخاطر مطالعههایی که دارند خیلی خوب نوشتههای ما را نقد میکنند. ایشان با تجربهی زیادی که دارند ما را خوب راهنمایی میکنند. کتابهای خوب زیادی را هم به ما معرفی میکنند. نقدهای ایشان و کتابهای خوبی که به ما معرفی میکنند کمک زیادی به پیشرفت ما میکند. سال قبل مهزاد اسکندری در مدرسه داستانهای جالبی مینوشته و در کلاسشان میخوانده است. یکی از آن داستانها دربارهی یک هزارپا و پادشاه بوده است. خانم معلم از داستانهای مهزاد خیلی خوشش میآید. برای همین او را به ناظم مدرسه معرفی میکند. ناظم مدرسه از مهزاد دربارهی داستانهایش چند سؤال میپرسد. بعد از مهزاد میخواهد چندبار سر صف برای بچههای مدرسه داستانهایش را بخواند.» * شما که همهی بچههای مدرسه به داستانهایت گوش میدادند چرا به کانون آمدی؟ - اوایل با خواندن داستان برای بچههای مدرسه خیلی خوشحال میشدم؛ اما من دوست داشتم داستانهایم نقد بشوند. در کلاسهای کانون، خانم حکیمی باتجربهای که دارد ایرادهای ما را فوری متوجه میشود و به ما تذکر میدهد. آنوقت در داستانهای بعدی سعی میکنیم آن ایرادها را برطرف کنیم. کتابخانه کانون پر است از کتابهایی که مخصوص نوجوانهاست. ما میتوانیم تند و تند کتابهای جالب و جدید را امانت بگیریم. *** همهی بچههای این کلاس اهل مطالعه هستند. آنها کتابهای خوب را خوب میخوانند تا بتوانند خوب بنویسند. *** زیپ کیفم را باز میکنم و دفتر صدبرگم را از داخل آن بیرون میآورم. توی این کلاس خیلیها صدای من را میشنوند! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 118 |