تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,275 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,183 |
همه میخندیم! | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 272، آبان 1391 | ||
نویسنده | ||
مریم کوچکی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
سرم سنگین است. دلم میخواهد بخوابم. عزیز کنارم نشسته، این طرف، پشتش به نردههاست. مامان هم آن طرفم نشسته است. عزیز تسبیح میچرخاند و گریه میکند. مامان دستم را گرفته توی دستهایش و گریه میکند و هی میگوید: «یا امام رضا(علیهالسلام)، یا امام رضا(علیهالسلام)!» بابا و داییناصر توی حیاط کنار حوض نشستهاند. سرم سنگین است. انگار ساعتهاست که نخوابیدهام. از آن بالا بالاها طوطیای میآید مینشیند روی نردهها. چند رنگ است؛ آبی، زرد، قرمز، سبز. مثل همانهایی که توی باغ پرندگان دیدیم. چرا کسی نگاهش نمیکند؟ دستم را به طرفش دراز میکنم. حالا من مثل همان طوطی بال درآوردهام. پرواز میکنم. عزیز شروع میکند به یاحسین گفتن و میزند توی صورتش. مامان فریاد میزند: «یا امام رضا(علیهالسلام)، یا امام رضا(علیهالسلام)! بچمو از تو میخوام!» بابا و داییناصر میدوند بالای سر من. من از این بالا داد میزنم: «عزیز، عزیز! مامان، بابا، گریه نکنید! ببینید، من دارم پرواز میکنم. چه بالهایی دارم! پرواز میکنم!» هوای خنک لابهلای پرهایم میپیچد. عزیز گریه میکند. مامان گریه میکند و میگوید: «یا امام رضا(علیهالسلام)، یا امام رضا(علیهالسلام)!» من با طوطی پرواز میکنم! *** بابا وقتی از سر کار میآید میبیند مامان ساکهایشان را بسته است. مامان میگوید: «عجیب دلم هوای امام رضا(علیهالسلام) رو کرده. فقط اونجا عقدههای دلم خالی میشه!» و میزند زیر گریه. بابا مرخصی میگیرد. ساکها را توی ماشین میگذارد. میخواهد توپ من را از پشت ماشین بردارد، مامان نمیگذارد. توپ را میآورد و میگذارد روی صندلی عقب. این طوری حس میکند من همراهشان هستم! *** مامان توی صحن حرم نشسته است. با، بابا قرار گذاشتهاند ساعت 10 شب همدیگر را کنار پنجرهی فولاد ببینند. مامان یاد من میافتد: «چرا دیوار رو بوس میکنی؟ مامان چرا درها رو بوس میکنی؟ کی این آینهها رو زده به دیوارها؟ با چی رفتن اون بالا؟» مامان گوشهی حرم نشسته است. گریه میکند. دختری میآید و به مامان آجیل مشکلگشا میدهد. چهقدر چشمهایش شبیه چشمهای من است. موهایش را بافته و لباس قرمز پوشیده است. مامان بستهی آجیل را میگیرد. دختر میرود پیش مامانش. مامانش گریه میکند. دختر باز هم آجیل برای خانمهای دیگر میبرد. مامان نماز میخواند. زیر لب هی میگوید: «یا امام رضا(علیهالسلام)! یا غریبالغربا!» کنار پنجرهی فولاد بابا را میبیند. آجیل را بین تمام کسانی که آنجا دستهایشان به پنجره بسته شده تقسیم میکند. *** مامان مثل سال قبل که آمدیم مشهد نیست. دیگر دلش بازار و خرید نمیخواهد. دوست ندارد بروند کوهسنگی. مامان فقط امسال دلش حرم میخواهد. از هتل تا حرم را که میروند عکاسخانهها را میبیند. توی دلش میگوید: «کاش علیرضای من هم بود. باهاش عکس میگرفتیم!» میزند زیر گریه و به عکس بچههایی نگاه میکند که لباس عربی پوشیدهاند و عکس گرفتهاند. سرش گیج میرود. بابا مینشاندش کنار یکی از مغازهها. چند تا زن میآیند بالای سرش. مغازهدار برای مامان آب قند میآورد. مامان دوباره گریه میکند... *** آقای کفشدار، کفشهای مامان را میگیرد. مامان مثل همیشه برمیگردد تا کفشهای من را بگیرد. فکر میکند من همراهش هستم. یادش میافتد من مردهام. آقای کفشدار هم نگاه پایین میکند. آن پایین کنار مامان کسی نیست. مامان دستش را به ضریح میرساند. گریه میکند و میگوید: «یا امام رضا(علیهالسلام)! علیرضای من پیش توِ آقا! هواشو داشته باش! بچهس کوچیکه!» و میزند زیر گریه. میروند زیرزمین حرم. آنجا را خیلی دوست داشتم. خنک و خلوت بود. یکی از خدامها آنجا به من شکلات داد. مامان خوب یادش است. مامان و بابا آنجا مینشینند. قرآن و زیارتنامه میخوانند. چند تا از پسربچهها با مُهرها بازی میکنند و یکی از آنها روی سنگفرشها لیز میخورد و سرسره بازی میکند. مامانِ یکی از پسرها میآید. پسر را میزند. صدای گریهی بچه بلند میشود. مامان میگوید: «تو را خدا نزنیدش! بذارید از اینجا خاطرهی خوب داشته باشه.» خانم چادر گل گلیاش را جمع و جور میکند و به مامان میگوید: «به خدا اذیت میکنن! مردم چی میگن؟ اینجا که جای بازی نیست.» پسر هنوز اشک میریزد. نگاه مامان میکند. مامان به او میگوید که اینجا بازی نکند و آرام باشد. مامان به آن خانم میگوید: «اگر پسر من بود دعواش نمیکردم. به حرف مردم کاری ندارم!» خانم به مامان گفت: «پسر داری؟ نیاوردیدش؟» مامان میزند زیر گریه. بابا ساکتش میکند. آن خانم دیگر حرفی نمیزند. *** مامان و بابا دارند بستنی میخورند. توی پارک نشستهاند. به یاد من بستنی قیفی خریدهاند. پسر دستفروشی کنار پارک نشسته است. ماشین پلاستیکی و توپهای کوچک میفروشد. بستنیشان که تمام میشود میروند پیش پسرک. مامان اسم پسر و سنش را میپرسد. اسمش فرهاد است. از من بزرگتر است. مامان چند تا از ماشینها و توپهایش را میخرد. پسر خیلی خوشحال میشود. *** مامان و بابا بعد از شام میروند حرم. تا آنجا پیاده میروند. هوا خنک است. قرار میگذارند که کنار ایوان طلا همدیگر را ببینند. مامان داخل صحن میشود. به بچهها ماشین و توپ هدیه میدهد و میگوید نذر من کرده است. پسربچهها خیلی خوشحال میشوند. من هم بودم خیلی خوشحال میشدم. مامان سجادهاش را پهن میکند. نماز میخواند. دوباره همان دختر و مامانش را میبیند. دختر کنار مامانش نشسته است. همان لباس تنش است. لبههای جورابش برگشته و سر انگشت کوچکش از سوراخ جوراب بیرون زده است. ناخنش لاک کمرنگ صورتی دارد. چشمهای مامانش قرمز است، ولی گریه نمیکند. دوباره همان گوشه نشستهاند. مامان به دختر اشاره میکند. دختر میآید. مامان یکی از توپها و ماشینها را به او میدهد. دختر بدو میرود پیش مامانش. مامان دختر میآید و از مامان تشکر میکند. مامان میگوید: «چه دختر خوشگلی دارید! اسمش چیه؟» خانم میگوید: «کوچیک شما فرزانه!» *** مامان و بابا میروند مسجد گوهرشاد نماز ظهر میخوانند. مامان هی دوست دارد نگاه کند و خاطرههایی یادش بیاید که من توی آنها بودم. پارسال اینجا نیامده بودیم، ولی مامان ته دلش از اینکه پارسال من را برده باغ وحش و شهر بازی خیلی خوشحال است. مامان و بابا میروند زیارت. باید پول نذری عزیز را بیندازد توی ضریح. عزیز نیامده است. پاهایش خیلی درد میکند. *** از یک سوپری چند بستههای بای میخرند. بابا فقط یک بسته سیگار میخرد. میداند مامان آن همه های بای را به خاطر این که من دوست داشتم خریده است. بابا این روزها فقط سیگار میکشد. زیاد حرف نمیزند. تا چشم مامان به گنبد طلایی میافتد میزند زیر گریه. انگار تازه آمدهاند مشهد. بابا دستش را میگذارد روی سینهاش. به من میگفت این کار، یعنی ادب و سلام و احترام به امام رضا(علیهالسلام)! توی حیاط زیر ایوان طلا مینشینند. مامان عاشق ایوان طلاست. بابا زیارتنامه میخواند. به مردم نگاه میکنند و حرف میزنند. میروند برای زیارت. مامان مینشیند جایی که ضریح را ببیند. دو تا دختر و یک پسر با مامانهایشان از جلو مامان رد میشوند. مامان بهشان های بای میدهد. یکی از دخترها نمیگیرد. مامانش از مامان میگیرد. دوباره فرزانه آمده است. مامان صدایش میکند. برمیگردند طرف مامان. مامان به فرزانه هایبای میدهد و با مامان فرزانه حرف میزند. مامانش میگوید قلب فرزانه باید عمل شود. بابای فرزانه مرده است و مامانش پول ندارد. آمده امام رضا(علیهالسلام) نذر کرده تا امام کمکش کند و میزند زیر گریه. مامان میپرسد تا کی مشهد هستند و فردا هم میآیند حرم یا نه؟ *** مامان و بابا توی رستوران هتل نشستهاند. تصمیم خودشان را گرفتهاند. مامان تا عسل میبیند یاد من میافتد. عسل را با قاشق میخورد. از بس دوست داشتم. امروز روز آخری است که آنها مشهد هستند. مامان به بابا میگوید دلش میخواهد تا شب توی حرم باشند. بابا مثل همیشه ساکت است. بعد از صبحانه فقط سیگار میکشد. میروند سقاخانه و بعد هم داخل حرم میشوند. برای ظهر قرار گذاشتهاند بروند کنار حرم غذا بخورند. مامان نزدیک ضریح جایی پیدا میکند و مینشیند. صدای قرآن و صلوات و نماز میآید. مامان زیارتنامه میخواند و هی چشم چشم میکند تا مامان فرزانه و فرزانه را ببیند، ولی تا ظهر از آنها خبری نیست. مامان میرود و بعد از ظهر دوباره با، بابا برمیگردد. نماز میخواند. دوباره دستش را به ضریح میرساند. از آقا کمک میخواهد و حسابی گریه میکند. نزدیک غروب است، ولی فرزانه و مامانش نیامدهاند. مامان صد تا صلوات نذر میکند تا ببیندشان. سر اذان فرزانه را میبیند. تنهاست. مامانش رفته وضو بگیرد. بعد از نماز مامان به او میگوید که با، بابا تصمیم گرفته آن پولی را که برای من توی بانک پسانداز میکردند به فرزانه برای عمل قلبش هدیه بدهند. مامان فرزانه قبول نمیکند، ولی مامان از او خواهش میکند و میگوید اگر قبول کند باعث خوشحالی من و او میشود. از مامان فرزانه شماره تلفن میگیرد تا مامان فرزانه شماره حساب به مامان بدهد و آدرس خانهیشان را. مامان فرزانه خیلی گریه میکند و برای مامان و بابا و شادی من هم دعا میکند. فرزانه با مهر و تسبیح مامانش بازی میکند. *** توی راه که برمیگردند مامان گریه میکند. شب توی پارک چادر میزنند و میخوابند. مامان خواب میبیند. خواب میبیند توی یک عکاسخانهایم و داریم عکس میگیریم من، مامان، بابا و فرزانه هم هست. من لباس عربی پوشیدهام. مامان کنار من و فرزانه کنار بابا مانده است . من توی عکس میخندم. فرزانه هم میخندد. مامان توی خواب میخندد. بابا هم... | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 88 |