تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,327 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,286 |
آقای دوستی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 273، آذر 1391 | ||
نویسنده | ||
مریم کوچکی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
بابا نگاهم نمیکرد. من هم نگاهش نمیکردم. میترسیدم چشمم را به طرفی بچرخانم. راهرو شلوغ بود. سرم پایین بود. فقط به کفشها نگاه میکردم؛ کفشهایی که تندتند از جلو چشمهایم رد میشدند با شکلها و رنگهای مختلف. از جلو چشمم یک جفت پوتین و دمپایی رد شدند. زود سرم را بالا گرفتم. فهمیدم باید یک زندانی باشد. بله، آقایی بود که دستش با یک دستبند به دست سرباز چفت شده بود. همینطور که از پشت سر به آنها نگاه میکردم چیز تازهای فهمیدم. روی لباس زندانیها عکس گل نبود، بلکه عکس ترازو بود. از دور مثل گل به نظر میرسید. دوباره چشمم به بابا افتاد. سرم را پایین انداختم. یاد حرف دیشب بابا افتادم که به داییاحسان و مامان میگفت من آبرویش را بردهام؛ البته آبروی همهی خانواده و فامیل را. پایشان را به جایی باز کردهام که جد اندر جد از جلو آنجا رد هم نشدهاند چه برسد به پرونده و شاکی و... - سلام آقای صادقی! صدای آقای محبی بود؛ معلم ادبیاتمان. بابا، تا چشمش به آقای محبی افتاد بلند شد؛ من هم همینطور. وقتی به آقای محبی دست میداد گفت: «ببخشید! باعث زحمت شما هم شدیم. امیدوارم لطف شما رو زود جبران کنیم!» تعجب کردم! چه لطفی؟ آقای محبی انگار آمده بود عروسی یا مهمانی. کت و شلوار طوسی پوشیده بود با پیراهن آبی. مثل همیشه کیف قهوهایاش همراهش بود. کنار بابا نشست. خیلی خوشحال به نظر میرسید و این من را بیشتر عصبانی میکرد. - خواهش میکنم آقای صادقی! من امیدوارم این دردسر با خیر و خوشی تمام بشه. بابا دستش را گرفته بود جلو صورتش. انگار دوست نداشت کسی ما را ببیند یا ما چشممان به دوست یا آشنایی بیفتد! آقای محبی در مورد آب و هوا شروع به بحث و گفتوگو کرد. از دستش حسابی شاکی بودم. یکی نبود بگوید آقای محبی، معلم نازنین ادبیات، کی از شما خواست که ما را به شهرت برسانید که البته به لطف ندانمکاری شما منِ بدبخت به زحمت و دردسر افتادم. راهرو دوباره شلوغ شد. میترسیدم. کاش پاهایم شکسته بود و نرفته بودم طرف آن پاساژ لعنتی و تایپیست میشدم و از بی لپتاپی مرده بودم!... بابا داشت با مامان تلفنی حرف میزد. کاش به جای بابا، مامان آمده بود! چه وقت زایمان بود خالهعسل؟ در همین موقع آقای محبی با هیجان گفت: «آمد! آقای صادقی! این آقا همون آقای دوستیه.» با این حرف آقای محبی قلبم مثل کارگری که بیکار توی سایه خوابیده باشد و با آمدن سرکارگرش، بپرد سر دیوار و شروع کند به آجر چیدن، از توی قفس سینهام پرید بیرون و تندتند زد...زد...زد... بله! شهرام دوستی بود. با یک آقای جوان آمده بود. تا ما را دیدند، جلوتر نیامدند. همانجا کنار دیوار ماندند. آقای دوستی سیگاری روشن کرد. با آن جوان، نگاه ما میکردند و حرف میزدند. دست مرد جوان چیزی مثل پوشه بود. بابا بلند شد. روبهروی ما ایستاد. خوشحال شدم؛ چون دیگر نگاه سنگین آقای دوستی را حس نمیکردم. بابا هم مدام به من سرکوفت میزد. به آقای محبی گفت: «دیدی آقا؟ حالا جواب این بابا رو چی بدم؟ بگم پسرم دروغگو بوده؟» آقای محبی انگار که خودش بیتقصیر باشد سرش را تکان داد. موبایلش را درآورد با یکی از دوستانش در مورد پروندهی ما صحبت کرد. وقتی صحبتش تمام شد به بابا گفت: «نگران نباشید! شاید بشه یه جوری این آقا رو راضی کرد. این کار مرتضی یکی از تخلفات و جرایم مطبوعاتی به حساب میاد.» بابا پرسید: «چه جرمی؟ تخلف چی؟» آقای محبی دوباره شروع کرد به توضیح دادن. بین حرفهایش گفت: «وای اینا دیگه کی هستن؟ خدای من!» گیج شدم. فکر کردم این حرفش هم قسمتی از بیاناتش است؛ ولی دیدم دارد با تعجب به آقای دوستی نگاه میکند. دوتا خبرنگار با شهرام دوستی مصاحبه میکردند. یکیشان هم عکس میگرفت. بابا گفت: «ای لعنت به شیطان!» چند نفر دورشان جمع شده بودند. - ببین پسر! سر پیری چطور با آبروی من بازی کردی. خبرنگارها به طرف ما برگشتند. دوستی ما را بهشان نشان داده بود. عکاسشان از ما عکس گرفت. بابا از کوره دررفت! - برای چی عکس میگیری؟ مگه قتل کرده؟ به خاطر دوتا داستان... آقای محبی بابا را ساکت کرد. رفت و با خبرنگارها حرف زد. پاهایم سنگین و بیحس شده بودند. انگار توی سطلی از سیمان سفت بودند! سروصدای چند تا خانم پیچید توی راهرو. نگهبان ساکتشان کرد. خبرنگاری که مینوشت آمد طرف ما. نگاه بابا کردم. شاید با او یقه به یقه میشد. آقای دوستی صدایش زد. خبرنگار برگشت. اگر رأی میدادند من بروم زندان؟ کاش مامان بود! میرفت التماس آقای دوستی، شاید من را میبخشید. چه وقت زایمان بود خاله؟ آقای دوستی اصلاً روی صندلی ننشست. درست مثل آنموقعها که برای تایپ داستانهایش میآمد مغازه. بعضی وقتها شاید نیمساعت، شاید هم یک ساعت سرپا میماند و در مورد تایپ نوشتههایش دستور میداد. آقایی آمد روبهروی ما نشست. دست یک دختربچه را گرفته بود. به بابا گفت برای جداشدن از زنش آمده است. بعد از بابا پرسید ما برای چه آنجا هستیم؟ از همین سؤال میترسیدم! خبرنگارها رفتند. حالم بهتر شد. آقای دوستی دوباره سیگاری روشن کرد. داشت توی راهرو قدم میزد. اصلاً طرف ما نمیآمد. بابا به آن آقایی که برای جداشدن از خانمش آمده بود جواب داد: «من پسرم رو حسابی با کمربند میزدم، بیپول بود، مادرش غذا بهش نمیداد، لباس نداشت، توی سرما و برف و کولاک بیرون از خونه مونده بود...» آقا از بابا پرسید: «شما کجا زندگی میکنید که برف و کولاک دارید؟» بابا جواب سؤالش را نداد، همینطور میگفت. دختر آن آقا دست بابایش را محکم گرفته بود. معلوم بود حسابی ترسیده است؛ البته از بابای من! از حرفهای بابا خندهام گرفته بود. آن آقا به بابا گفت: «خب چرا با بچهی خودتون این رفتارو دارید؟ گناه داره!» بابا نگاه من کرد. نتوانستم جلو خندهام را بگیرم. ابروهایش را برد بالا! - پدرآمرزیده! من یه چیزی میگم شما هم باور میکنی! آقا برای خریدن لپتاپ رفته برایم تایپیست شده، بعدم داستانای اون آقا رو تایپ کرده برده داده روزنامهها به اسم خودش چاپ کردن! حالا نویسنده که اون آقا هستن ازش شاکی شده. با انگشت، دوستی را نشان نداد. فقط آدرس لباسهایش را داد. آن آقا هم آنقدر نگاه دوستی کرد که آبرویمان حسابی رفت! آقای جوان برای خودش و دوستی چایی خریده بود. حالا آن آقا شروع کرد به نصیحت من. آقای محبی هم نبود تا شاید از من دفاعی بکند. رفته بود بیرون. باید چیزی میگفتم. - نه به خدا آقا! من فقط داستانا رو بردم کلاس آقای محبی خوندم. فقط اشتباه کردم گفتم خودم نوشتمشون! آقای محبی هم بدون اینکه به من بگه داده به روزنامهها و مجلات به اسم من چاپشون کردن. شما بگید دیگه من که نگفتم ببره چاپ کنه! بابا گفت ساکت باشم. آقای محبی هم آمد. برایمان کیک و چایی خریده بود. کیفش را کنار من گذاشته بود و رفته بود. دلم میخواست کسی بیاید و آن را بدزدد تا من کمی دلم خنک شود؛ ولی شانس من همه آنجا درستکار شده بودند. زن آن آقا آمد. دختر تا مامانش را دید از خوشحالی جیغ زد. آقای محبی سینی را گذاشت روی صندلی. تعارف من و بابا کرد. کیک خودش را باز کرد. چایی را برداشت. به من هم یکی از چاییها را داد و گفت: «بخور صادقیجان! اشکالی نداره! شما یه بچگی کردی دروغ گفتی، منم باور کردم. همین الآن که توی حیاط بودم از مجلهی دانشآموز امروز، بهم زنگ زدن، میخواستن با تو به خاطر داستانات مصاحبه کنند.» خندید. نگاه ما کرد. بابا چاییاش را گذاشت توی سینی! با اخم سرش را تکان داد. رنگ از صورتم پرید! پرسیدم: «حالا چی میشه؟ با ما چهکار میکنن آقا؟» بابا نگاه دهان آقای محبی میکرد. انگار آقای محبی قاضی بود و هر لحظه ممکن بود رأی را صادر کند! میترسیدم. یاد زندانیها افتادم. اگر به حبس محکوم میشدم؟ حتماً به پاهایم زنجیر میبستند و مثل توی فیلمها باید کوهها را منفجر میکردم، توی صحراهای خشک و بیآب و علف... صدای آقای محبی را شنیدم: «نمیدونم صادقی! باید آقای دوستی رو راضی کنید.» نگاه دوستی کردم. از پنجره بیرون را نگاه میکرد؛ یعنی راضی میشد؟ من را میبخشید؟ دوباره از مجلهی دانشآموز به آقای محبی زنگ زدند... | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 99 |