تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,413 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,363 |
داستانک | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 273، آذر 1391 | ||
نویسنده | ||
طاهره ایبد | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
یک نفر بود یک نفر بود که اصلاً دریا ندیده بود. دربارهاش نخوانده بود. چیزی هم نشنیده بود. یک روز وقتی سر از کنار دریا درآورد، ترسید، وحشت کرد. فکر کرد دارد دنیا را آب میبرد. فکر کرد الآن است که زمین غرق بشود و همه خفه بشوند. فکر کرد باید زمین را نجات بدهد. یک کلنگ آورد. شروع کرد. میخواست یک سوراخ توی ساحل بکند، آبها بروند پایین. مردم گفتند: «چی کار داری میکنی؟» گفت: «نمیبینید، زمین داره غرق میشه؟ باید راه آب بزنم، آبها بره پایین.» مردم گفتند: «واه! یعنی چی که زمین داره غرق میشه؟» جواب نداد. همین طور کند. مردم گفتند: «مگه میشه زمین را تا ته سوراخ کنی.» گفتند: «زمین که این جوری غرق نمیشود!» گفتند: «خودت را خسته نکن.» خیلی چیزهای دیگر گفتند؛ امّا او گوش نمیداد. کار خودش را میکرد. همین طور کلنگ زد؛ از صبح تا شب، از شب تا صبح. کَند و کَند و کَند. رفت پایین؛ پایین و پایین؛ پایینتر و پایینتر و پایینتر... کم کم دیگر کسی ندیدش. کم کم دیگر کسی صدای کلنگش را نشنید. کم کم دیگر از یاد مردم رفت. حالا دیگر تهِ تهِ ته زمین است. همین طور پایین میرود؛ پایین و پایینتر. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 92 |