تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,333 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,288 |
داستان دوستان | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 273، آذر 1391 | ||
نویسنده | ||
سید احمد مدقق | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
به مناسبت روز 28 آذر، روز رحلت استاد محمد محمدیاشتهاردی، نویسندهی آثار دینی و اهلبیت(ع) شاید در ابتدا به نظر برسد حرفهای پراکندهای از ولایتمان و ماجرای رفتنم به افغانستان را بازگو میکنم، ولی همهی اینها دقیقاً به چیزی اشاره میکند که عامل اصلی حیرت من شد. تابستان رفتم ولایت خودمان در افغانستان. دفعههای پیش که به افغانستان رفته بودم، به شهرهای هرات و کابل اکتفا کرده بودم، ولی این بار تصمیم گرفتم به زادگاه اصلی پدر و پدربزرگم هم بروم. زادگاهی که 42 سال پیش، یعنی 1349 خورشیدی پدرم برای همیشه آنجا را ترک گفته بود. زادگاهی در مناطق کوهستانی و به راستی دشوارگذر در مناطق مرکزی افغانستان، ولایت [استان] پامیان و وُلِشوالی [شهرستان] وَرَس، دهکدهای در اعماق کوهستان که دفعات پیش با وجود تمام جذابیتهایش، دشواری رسیدن به آنها مرا از رفتن منصرف کرده بود. اما امسال قسمت این بود که مدتی هم به آنجا بروم. بعد از چند روز اقامت در کابل، سمت زادگاه پدرم حرکت کردم. بعد از 12 ساعت حرکت در جادههای خاکی و بالا و پایین رفتن از کوههای بلند، گذشتن از کنار درههای عمیق و وحشتناک و پشتسر گذاشتن باغستان سیب به نام «درهمیدان» که یکی از مراکز «چریکهای طالب» است، به درهی ورودی دهکدهیمان رسیدم. خاکآلود و خسته از ماشین پیاده شدم. رودخانهای و به قول ما افغانیها [دریا] در میان بود. از پلی چوبی و زیبا که بالای دریا ساخته بودند عبور کردم و دو ساعت دیگر از میان تنگترین دریای عمرم عبور کردم. دریای تنگ، سنگلاخ و برای من ناآشنا و تمام نشدنی، بالأخره تمام شد. بگذریم و بماند که چه ماجراها و چه اتفاقهایی در مدت اقامتم افتاد؛ ولی چند روزی که گذشت مناظر طبیعی جذابیّت اولیه و آنچنانی خود را از دست دادند و این شاید به خاطر تنهاییام بود که آزارم میداد. در دهکدهی کمجمعیت اجدادی هم که حتی بیم آن هم میرفت که متروکه شود، کسی نبود در ساعتهای تنهاییام، همصحبت شود. از سوی دیگر خبرهایی میرسید که راه برگشت فعلاً ناامن شده است و باید مدتی صبر میکردم. شبهنظامیان طالبان، گاه و بیگاه قسمتهایی از راه برگشت را مسدود میکردند و به هر کسی که مشکوک میشدند، به قول خودشان برای رضای خدا سَر میبریدند. تا مدتی جرأت برگشتن هم نداشتم و احساس میکردم در جایی بکر و خوش آبوهوا زندانی شدهام و همین حس لعنتی آزارم میداد و ناآرامم میکرد. در جستجوی راهی برای فرار از تنهاییام بودم. کتاب؟ آیا در همچین جایی کتاب هم پیدا میشود؟ نزدیکترین مکتب ابتدایی، چندین ساعت پیاده را بود. از این و آن سراغ گرفتم. داییام با قیافهای حق به جانب گفت: «من یک انبار کتاب دارم.» یک انبار؟ برایم سؤال پیش آمده بود که یک انبار کتاب را از کجا آورده است. گفت کتابهای پسرش بوده است و الآن در دانشگاه تعلیم و تربیت کابل مشغول تحصیل است. مرا به اتاقهای اندرونی خانهاش راهنمایی کرد. کلید کمد دیواریاش را از جایی که پنهان کرده بود آورد و کمد را باز کرد. اوراق و اسناد زمینهای کشاورزی و خانهاش را با نخی بسته بود. در حدود 10 یا 15 جلد کتاب هم در گوشهای از کمدش جا خوش کرده بود. غنیمت بزرگی بود هر چند به بزرگی یک انبار نبود. کتابها را زیر و رو کردم، رسالهی توضیحالمسائل بعضی مراجع عظام، کتابهای کهنهی دوران دبیرستان پسردایی و جزوههای رنگی و یک کتاب دیگر! یک اسم آشنا! کتاب را ورق ورق زدم. نام کتاب «داستان دوستان» بود. نوشتهی مرحوم «آیتا... محمدیاشتهاردی»، یاد آقای مجید ملامحمدی افتادم. آن روز و روزهای دیگر کتاب را خواندم و چهقدر هم دلم برای قم تنگ شده بود. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 81 |