تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,306 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,233 |
توی اتوبوس | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 273، آذر 1391 | ||
نویسنده | ||
فاطمه ظهیری | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
به ایستگاه که رسیدم مامان با کلی پلاستیک و خرت و پرت با لاله که بدجور درگیر بستهی پفکش بود، روی صندلی منتظرم بود. کنار لاله نشستم. مامان عرق روی پیشانیاش را پاک کرد: «بالأخره تشریف آوردی؟ چرا اینقدر دیر؟ مگه بهت نگفتم...» به مامان نگاه کردم: «خب حالا واجب بود این موقع افطاری بدی؟ میذاشتی بابا میومد راحت با ماشین میرفتید خرید...» مامان چادرش را روی سرش مرتب کرد. دانههای عرق از روی پیشانیاش راه گرفته بود: «نذری باید سر موقع خودش باشه. وای... دیدی زولبیا بامیه یادم رفت! یه دقیقه اینجا بمونید زود برمیگردم.» مامان خرت و پرتها را کنار من و لاله گذاشت و رفت. اتوبوس آمد، ولی هنوز از مامان خبری نبود. راننده یا همان آقاسیبیلو جلو ایستگاه ترمز کرد و از ماشین پیاده شد. همیشه وقتی از مدرسه تعطیل میشدیم کلی مسخرهاش میکردیم. آخر اخمهایش همیشه توی هم بود. انگار با خودش قهر است. از جلو من و لاله رد شد و زیرچشمی نگاهمان کرد. مامان از دور پیدایش شد. پریدم بستهی بزرگ زولبیا و بامیه را از او گرفتم... مامان لبهایش را کمی با زبانش خیس کرد. چندتا از پلاستیکها را گرفت و رفت توی اتوبوس. آقاسیبیلو آمد از کنارمان رد شد. بطری آبمعدنی را توی دستش تکان میداد. یک بطریِ آبمعدنی ِ تگریِ تگری... دست لاله را گرفتم، چندتا از پلاستیکها را برداشتم و توی اتوبوس رفتیم. باید به بچهها میگفتم که آقاسیبیلو روزه نمیگیرد. من و لاله کنار هم نشستیم و مامان هم صندلی جلو. خانم جوانی کنار مامان نشسته بود. روسری آبی گلداری روی موهای مشکردهاش را پوشانده بود و با گوشوارهاش ور میرفت. اتوبوس بالأخره راه افتاد. دهانم خیلی خشک شده بود. تازه کارهای خانه مانده بود، مامان خیلی دلش میخواست برای افطاری کمکش کنم. لاله دانهدانه انگشتهای پفکیاش را توی دهانش میچرخاند و لیس میزد. بستهی چیپسی را از توی کیفش درآورد: «آبجی لیلا میخوری؟» نگاهش کردم: «نه! چهقدر میخوری؟ تشنهات میشه ها!» بستهی چیپس را از دستش قاپیدم، مامان گفت: «توی کیفش آب داره.» لاله با لبخند بستهی چیپس را از من گرفت و در یک چشم به هم زدن آن را باز کرد. بوی سرکه و نمک بینیام را پر کرده بود. چیپسها دانهدانه زیر دندانهای لاله خرد میشدند. مامان سرش را به شیشه چسبانده بود و زیر لب ذکر میگفت. لاله دوباره انگشتهایش را لیسید، بلند شد، لباسهایش را تکاند و درِ کیفش را باز کرد. با خودم فکر میکردم که باز هم میخواهد یکی از خوراکیهایش را بیرون بیاورد، کیفش را گرفتم: «دنبال چی میگردی؟ باز میخوای بخوری؟» لاله لبهایش را جمع کرد: «قمقمهی آبم رو میخوام، آجی!» توی کیف را نگاه کردم. از قمقمهی آب خبری نبود. مامان برگشت: «چی شده؟ خوب بهش آب بده.» کیف را روی پای لاله انداختم: «معلوم نیست سربههوا قمقمهاش را کجا انداخته؟» مامان به لاله نگاه کرد، قبل از اینکه چیزی بگوید، لاله چشمهایش را پر از اشک کرد: «یادم رفت از توی یخچال مهد برش دارم.» مامان سرش را برگرداند و حتی یک کلمه هم حرف نزد. لاله زد زیر گریه: «خب تشنهام. آب میخوام... آب...» مامان قرآن جیبیاش را درآورده بود و اصلاً به ما نگاه نمیکرد. خانم جوان که داشت با تلفنش صحبت میکرد برگشت به من و لاله نگاه کرد. بعد بلند شد و رفت عقب نشست. چند نفری که قسمت خانمها بودند به ما نگاه میکردند، مامان قرآنش را بست و توی کیفش گذاشت. لاله را صدا کرد. لاله رفت جلو پیش مامان. مامان دست لاله را گرفت: «مامانجون یه کم صبر کن الآن میرسیم! اینجا که نمیتونم برات آب بگیرم.» لاله با گوشهی آستین، دماغش را پاک کرد. برگشت به من نگاه کرد. چشمغرهای بهش رفتم. صدای لاله دوباره اتوبوس را پر کرد: «آب میخوام، تشنمه... آب میخوام. مامان آب میخوام.» حتی مردها هم برگشتند و به ما نگاه کردند. مامان هر کاری میکرد، لاله ساکت نمیشد. راننده از توی آیینهی جلو اتوبوس به ما خیره شده بود، میترسیدم به او نگاه کنم. یکی از خانمها که پشت سر ما نشسته بود دستش را به شانهی من زد: «خب بگو راننده جلو یه سوپری نگه داره، برو براش یه آبمعدنی بگیر! گناه داره. بچه است، هوا گرمه.» به راننده نگاه کردم داشت از توی آیینهی جلو ما را نگاه میکرد. حالا کی جرأت داشت به آقاسیبیلو بگوید بزن روی ترمز! مامان لاله را بغل کرده بود و معلوم نبود توی گوشش چه چیزی میگفت. لاله هنوز هم گریه میکرد. آقاسیبیلو عینکش را روی صورتش جابهجا کرد. نزدیکیهای ایستگاه پارک شبنم یکدفعه ترمز کرد. بعد بلند شد. به قسمت خانمها آمد. خیلی ترسیده بودم. به لاله و مامان نگاه کردم: «لالهخانم، خیالت راحت شد، راننده اومد پیادهمون کنه!» لاله خشکش زده بود، صدایش درنمیآمد، مامان چادرش را کمی جلوتر کشید. راننده به طرف مامان آمد. قلبم تندتند میزد. تازه متوجه بطری آبمعدنی شدم که توی دستش بود: «خانم این رو بدید به دخترتون.» مامان بطری را گرفت: «پس خودتون چی؟» دستی روی سر لاله کشید: «برای افطار یه دونه میگیرم. حالا وقت داریم!» اتوبوس حرکت کرد. پنجره را باز کردم. باد خنکی توی صورتم میوزید. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 132 |