تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,282 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,197 |
آسمانه / شادی بچهها | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 273، آذر 1391 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
ناخنهایش را یکییکی میجوید و بعد تف میکرد روی فرش خانه. وقتی گرم و داغ نوشتن میشد، یادش میرفت که این عادت را انجام ندهد. مثل دوستش که میگفت وقتی مینویسم یا فکر میکنم شروع میکنم به کندن جوشهایم و اصلاً هم حواسم نیست که زخم میشوند و زخم هم درد دارد. او هم نمیفهمید، که دارد ناخنهایش را تا تَهتَه میجُود. مینوشت و مینوشت؛ برای بچهها، شادی بچهها، خندهی بچهها. زندگیاش در همینها خلاصه میشد. عشق که تعریفش را هر کس طوری میکند، در او به یک کلمه میرسید؛ با نوشتن. یک جملهی ظریف را شروع کرد به نوشتن. جملهای که بعدها اگر در کتابش میخواندی، تو را قلقلک میداد. یواشکی و نرم، طوری که نمیفهمیدی. او ناخن سبابهاش را رها کرد. دیگر هر کاری میکرد چیزی به دهانش نمیآمد. دست از نوشتن برداشت. به انگشت شست خیره شد و بعد با ولع زیادتر شروع به جویدن کرد. نه، شاید هم حواسش بود و ناخن جویدن را دوست داشت! ولی به هر حال، داغ نوشتن هم بود. دختربچهی قصهاش شیطنت میکرد. دختربچهی قصه همین الآن از داستان بیرون آمده بود و روی برگههایش نشسته بود و نمیگذاشت او بنویسد. او بیشتر ناخن میجوید و آن وقت، دل دختربچه میسوخت و بلند میشد و میرفت. دختربچه بیشتر اوقات روی برگهها مینشست. جای بهتری از آنجا پیدا نکرده بود. دختربچه به جوهر روی میز دست کشید. جوهر به پهلو غلتید و روی نوشتههای نویسنده پخش شد و آنچه نوشته بود، همه سیاه شد. نویسنده توجهی نکرد. کلمات با کمی تغییر در ذهنش باقی میماند. مشکلی نبود. آنقدر وقت داشت تا نگاهی به خجالت دختربچه بیندازد که صورتش تا بناگوش سرخ شده بود. دوات را از روی میز برداشت و در سطل زیر پایش انداخت. برای یک خط،. تمرین خوشنویسی ببین چطور دختربچه را خجالتزده کرده بود. برگههای جوهری را توی سطل انداخت و بعد جعبهی دستمالکاغذی را روی میز خالی کرد. یکی از دستمالها را برداشت و اشکهای دخترک را پاک کرد و بعد میز هم خشک شد. انگار نه انگار جوهری ریخته شده بود. دوباره شروع به نوشتن کرد. دختربچه این بار آرام و بیصدا صندلیای آورد، کنار نویسنده نشست و به چشمهای او که همراه دستش به جلو میرفت و به عقب برمیگشت، خیره شد. نویسنده چندی بعد نفس عمیقی کشید، خودکار را روی میز رها کرد و به صندلیاش تکیه داد. این نفس نشان از آن داشت که داستان تمام شد. نویسنده دیگر ناخنهایش را نمیجوید. دخترک برگهها را برداشت و فقط آخر داستان را که شیطنتهایش کم شده بود خواند. بعد خیلی خوشش آمد و بلندبلند خندید. آخر شیطنتهایش خیلی خندهدار بود. نویسنده از خندهاش آنقدر شاد شد که اشک از چشمانش سرازیر شد و اصلاً هم نگران این اشکها نبود که برگههایش را خیسِخیس کرد. فاطمه مظفری- کاشان | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 56 |