تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,419 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,370 |
این یک راز است | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 274، دی 1391 | ||
نویسنده | ||
علی باباجانی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
خوابش نمیبرد. به این طرف و آن طرف میغلتید. از وقتی که آن پاکت را از بهاره گرفته بود، همهاش به این فکر میکرد که توی پاکت چیست. خیلی دوست داشت با بهاره دوست شود؛ دختری مهربان، آرام و خوشبرخورد. بالأخره موفق شد او را به جمع دوستانش اضافه کند. یکی- دو روز مانده بود به تعطیلات نوروزی که بهاره بهش گفت: «الهام! توی خانهیتان جایی را داری که چیزی را پنهان کنی؟» الهام گفته بود: «آره، من یک اتاق برای خودم دارم. تازه توی اتاق یک کمد دارم که دست هیچ کس به آن نمیرسد. همیشه هم قفل است.» بهاره از کیفش یک پاکت را درآورد، به الهام داد و گفت: «من جایی را ندارم که این را پنهان کنم. توی تعطیلات، خانهیمان شلوغ میشود. میترسم یکی بردارد و آن را بخواند. نمیخواهم دست کسی به این نامه برسد. اگر میشود، این را دو هفته امانت نگه دار. بعد ازت میگیرم.» الهام نامه را گرفت و برد خانه. همهاش به این فکر بود که توی پاکت چه نامهای است که نمیخواهد کسی آن را ببیند. پاکت را نگاه کرد. روی درِ پاکت یک چسب نواری کوچک زده شده بود که میشد به راحتی آن را باز کرد. به خانه که رسید، پاکت را جلو نور مهتابی گرفت تا آن را ببیند. یک کاغذ تاشده توی پاکت بود؛ اما نوشتههایش دیده نمیشد. آن را توی کمدش گذاشت و در را قفل کرد. هر روز میرفت و پاکت را نگاه میکرد. خیلی دلش میخواست از متن نامه سر دربیاورد. یک روز برداشت و چسب آن را باز کرد؛ اما به خودش گفت: «نه، این کار درست نیست.» دوباره پاکت را توی کمد گذاشت. چند روزی گذشت. تا این که بالأخره آن شب صبرش تمام شد. بیخوابی زده بود به سرش و نمیتوانست بیخیال نامه شود. از جا بلند شد. همه خواب بودند. باز یاد بهاره افتاد. با خودش فکر کرد شاید در نامه چیزی باشد که به دردش بخورد! شاید هم اطلاعاتش دربارهی بهاره زیاد شود! شاید نامه به مادرش یا کسی که دوست داشته نوشته! با این فکر رفت سروقت نامه. چراغ مطالعهاش را روشن کرد. درِ کمد را باز کرد و نامه را برداشت. آرام درِ پاکت را باز کرد و نامه را از توی آن درآورد. یک نفر توی دلش میگفت: «این کارت درست نیست.» اما توجهی نکرد. دستش میلرزید. گرمای چراغ مطالعه به صورتش خورد و عرق بر پیشانیاش نشست. نامه را باز کرد. حس عجیبی داشت. یک برگهی 4A بود که تا شده بود. نامه را جلو چراغ مطالعه گرفت. با دیدن آن تعجب کرد. چشمهایش چهارتا شد. روی آن کاغذ نوشته شده بود: «این یک راز است!» از تعجب نمیدانست چه کار کند؛ بخندد، گریه کند. عصبانی شد. نامه را پرت کرد زمین و به صندلیاش تکیه داد. « این یک راز است.» این جمله در ذهنش رژه میرفت. چشمهایش را بست. تصویر بهاره را در ذهنش مجسم کرد که به او میخندید. جمله یکسره در ذهنش مرور میشد. با خودش گفت: «یعنی چه؟ لابد بهاره میخواست سر کارم بگذارد.» بعد فکر کرد و گفت: «نه، بهاره اهل این حرفها نیست.» پاکت را از روی میز برداشت و داخلش را به دقت نگاه کرد. شاید نامهای دیگر توی آن بود؛ اما نه، پاکت خالی خالی و سفید سفید بود. نامه را از روی زمین برداشت و به پشت آن نگاه کرد. فقط همان جمله بود؛ نه چیزی کم و نه چیزی زیاد. آن را با احتیاط تا کرد، داخل پاکت گذاشت و درِ پاکت را چسباند. تعطیلات نوروز تمام شد. به مدرسه که رفت، دنبال بهاره گشت؛ اما پیدایش نکرد. دلش برای او تنگ شده بود؛ اما دوستان دیگرش هم بودند که با هم بنشینند و از تعطیلات بگویند و بخندند. فردای آن روز سر کلاس، بهاره را دید. به طرفش رفت و گفت: «بیا پاکتت را آوردم. یعنی چه نوشته بودی این یک راز است؟» بهاره پاکت را گرفت و به آن نگاه کرد. بعد رو به الهام گفت: «یک چیزی بگویم، ناراحت نمیشوی؟» الهام لبهایش را جمع کرد و گفت: «تا چی باشد... نه، نه بگو.» - میخواستم بگویم تو امانتدار خوبی نیستی. ریحانه که میز جلویی آنها نشسته بود آمد و گفت: «راستی الهام، پاکت را دادی به بهاره.» الهام سرش را تکان داد. و بهاره گفت: «رازدار خوبی هم نیستی.» راز، امانت است. امام حسین(ع) | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 119 |