تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,402 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,348 |
چشمهای نابینا | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 23، شماره 274، دی 1391 | ||
نویسنده | ||
سیده اعظم سادات | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
صدای فریاد دربان، منصور را سرجایش نشاند و ترس را در دل غلام سیاهپوست جا داد. دربان فریاد کشید: «جعفربنمحمد وارد میشود.» امام مثل همیشه گامهایش را آرام آرام برداشت و بعد از رد شدن از سالنهای تو در توی ورودی، وارد قصر شد. چند لحظه کنار درِ منبتکاری شده ایستاد و چشمهای نافذش را به آسمان انداخت؛ مثل وقتهایی که در مدینه باران میبارید، با شوق به آسمان آبی نگاه کرد. دستهای کشیده و سفیدش را بالا گرفت و زیرلب گفت: «ای خدایی که امور همهی مخلوقاتت را کفایت میکنی، ولی به احدی نیاز نداری، مرا از شر منصور دوانیقی، کفایت کن!» نورانیت صورتش بیشتر شده بود؛ مثل وقتهایی که برای نماز شب قامت میبست و عاشقانه عبادت میکرد. دلش محکم شد. دستهایش را پایین آورد و چند قدمی به جلو رفت. وقتی به چهارچوب در رسید پردهی اطلسی آبی کنار رفت و همزمان با آن دربانهای قصر و شمشیرهایشان. صدای قدمهای امام در فضای ساکت قصر پیچید. با چند انعکاس... نگهبانها بدون پلکزدنی به قامت امام زل زدند. او از ستونهای پی در پی قصر گذشت. حالا پردهی زربافت سالن مخصوص کنار رفت. آقا وارد اتاق منصور «خلیفهی عباسی» شد. به آرامی ایستاد و سلام کرد. منصور از جایش بلند شد و با لحنی مرموز جواب سلام امام را داد. کنار تخت سلطنت او ایستاد، درست نزدیک غلام. جایی که امام ایستاده بود بهترین مکان برای انجام مأموریت بود. منصور نفس عمیقی کشید و انگشت اشارهاش را بالا آورد. سرش را برگرداند تا به غلام نگاه کند. چشمهایش از تعجب گرد شد. عرق سردی به پیشانیاش نشست. او نبود! صورتش از خشم سرخ و برافروخته شد. نیمنگاهی به چهرهی معصوم امام انداخت. نورانیتر و آرامتر از همیشه به نظر میرسید. رو به امام گفت: «در این گرما باعث رنج و زحمت شما شدیم. نمیدانم چه کسی شما را به اینجا دعوت کرده پسرعمو. بابت مزاحمت بیهوده متأسفم؛ هرچند که دیدن شما برایم همیشه نشاطآور و مسرتبخش است.» دوباره سرش را به عقب برگرداند؛ اما کسی نبود. با خود فکر کرد: «یعنی چطور از دست من فرار کرده؟ او که تا لحظهای پیش اینجا بود؟...» باز به دنبال غلام چشم چرخاند؛ اما او نبود. امام زیر لب گفت: «مشکلی نیست؛ پس اگر با من کاری ندارید، مرخص میشوم. خدانگهدار!» آرام پردهی زربافت سالن مخصوص را کنار زد و به بیرون قصر رفت. منصور دوباره سرش را برگرداند. این بار غلام سر جایش ایستاده بود. صورتش سرختر شد. عرق پیشانیاش را با نوک انگشتانش گرفت، ابروهایش را درهم کشید و فریاد زد: «چرا اینجا را ترک کردی؟ اصلاً تو کدام گوری رفته بودی؟ مگر قرار نبود با یک ضربه؟...وای...» غلام در حالی که از ترس دستهایش میلرزید و به تته پته افتاده بود گفت: «به خدا سوگند من او را ندیدم. نه او را و نه هیچ شخص دیگری را...» منصور از جایش بلند شد و فوری به سمت غلام رفت. یقهی عبایش را گرفت و با همهی توانش او را به طرف خود کشید. صورتش را نزدیک صورت غلام برد و با همان صدای زنگدار گفت: «ندیدی؟ چطور؟ او الآن اینجا بود. افسوس به حال خلیفهای که غلامان و نوکرانی چون تو دارد.» غلام از خجالت سرش را پایین انداخت و با گریه گفت: «راست میگویم قربان، انگار که یک لحظه نابینا شده بودم! پردهای سفید جلو چشمهایم کشیده شده بود. چیزی نمیدیدم؛ حتی شما را.» منصور فریاد کشید: «یعنی یکدفعه کور شده بودی، هان! پس چطور وقتی که با تو سخن میگفتم که چه کار باید بکنی چشمهایت میدید؟...» یاد ساعتی پیش مثل کابوسی از ذهنش گذشت. دستش را روی کمرش کشید و شمشیر را از روی عبایش لمس کرد. چشمهای سیاهش را ریز کرد و به چهارچوب در زُل زد. وقتی منصور با دست به او اشاره کرد سرش را جلو صورت سلطان برد. نگاهش محو در برق نگینهای رنگارنگی بود که روی تاج سر او میدرخشید. منصور با صدایی آرام اما با غیظ گفت: «پس هر وقت به کنار من آمد، با اشارهی دست من گردنش را بزن؛ آن هم با یک ضربه. مبادا تیرت به خطا برود!» غلام زیرلب گفت: «چشم قربان!» منصور خندهی گزندهای کرد و رو به غلام گفت: «عاقبت امروز از وجودش خلاص میشوم برای همیشه!»از روی تخت منبتکاری شده بلند شد و چرخی زد. دستش را روی پیشانیاش گذاشت و گفت: «کابوسهایم تمام میشود و راحت میخوابم. اگر او نباشد، دیگر کسی نیست که بتواند حکومتم را زیر و رو کند.» حالا غلام به قدرت او پی برده بود؛ قدرتی که مثل اعجاز میماند. یعنی او که بود؟ به هق هق افتاد. شانههایش از ترس لرزید. منصور چشمهایش را ریز کرد. دستی به ریشهای گندمی و انبوهش کشید و بعد با صدایی آرام گفت: «یعنی تو اینجا بودی، پشت سر من؟ پس چطور من تو را ندیدم؟ نه، تو نبودی. من بارها به جایگاه تو نگاه کردم. ای خیرهسر دروغگو!» غلام که حالا شدت گریهاش بیشتر شده بود سرش را محکم به ستون قصر کوبید و گفت: «ای خلیفهی بزرگ! به خدایی که شما را عزت بخشید راست میگویم. من، نه او را میدیدم و نه هیچ چیز دیگر را. انگار جلو چشمهایم پردهای کشیده شده بود!» منصور یقهی غلام را رها کرد و سرش را نزدیک گوش او برد. آرام گفت: «اگر دلت خواست خیلی زود کشته شوی از جریان امروز به کسی چیزی بگو. وگرنه... میکشمت.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 105 |